part 18

1.9K 308 166
                                    


Tae pov

وارد بیمارستان شدم. هوسوک روی دستام بود و نفس های عمیق و پر صدایی میکشید.
از ترس از دست دادنش قلبم تند تند به سینه ام می‌کوبید.
با سوراخی که با گوله ی کلتم بین شونه و سینه ی سمت چپش ایجاد شده بود اینقدر خون ریزی داشت که هنوز روی دستام بیهوش بود...
پرستار ها با دیدن من برانکاردی رو بهم رسوندن،با احتیاط هوسوکو روی برانکارد گذاشتم.
تا دم اتاق عمل کنار برانکارد میدویدم و هر از گاهی به هوسوک نگاهی مینداختم.
وقتی رسیدیم دم اتاق عمل میدونستم که بیشتر از این نمیتونم کنار هوسوک باشم برای همین سر جام ایستادم تا پرستار ها بقیه راه برانکارد رو همراهی کنن.
راهرو خالی از هر آدمی بود...
رفتم و روی صندلی انتظار نشستم...
به دستام که با خون هوسوک پوشیده شده بودن نگاه کردم.
چقدر این صحنه آشنا بود..!
اره این صحنه برای وقتی بود که جونگ کوک تصادف کرد...
بعد از اون تصادف جونگ کوک رو از دست دادم و الانم هوسوک...
نمیتونم حتی لحظه ای به این فکر کنم که هوسوک پیشم نباشه...
فردی که همیشه با لبخند های بزرگش کاری میکرد تا غم هام رو فراموش کنم...
کسی که در هر شرایطی پشتم بود و نذاشت کمبودی داشته باشم...
چرا همیشه باید بهترین کس های زندگیم رو از دست بدم؟
چرا تا میخواستم راحت شم باید این اتفاق می افتاد؟
کاش اون گوله به من میخورد...
کاش تمام دردش رو من میکشیدم...
کاش اصلا هوسوک اون موقه نمی رسید...
کاش میمردم و تموم میشد..!
تاقت از دست دادن کس دیگه ای رو ندارم...
موبایلم رو از داخل جیب شلوارم در آوردم.
با همون دست های خونیم سعی کردم تا شماره ی یونگی رو پیدا کنم.
وقتی تونستم باهاش تماس بگیرم نفس عمیقی کشیدم و منتظر موندم تا جواب بده.

€ الو؟

_ یونگی

€ هوم؟ زود بگو خوابم میاد

_ هو.هوسوک تیر خورده

€ الان... الان کجایید

_ همون بیمارستان کزایی...

بعد از قطع شدن تماس بین من و یونگی دوباره رفتم توی لیست مخاطبینم تا به نامجون زنگ بزنم که چشمم به شماره ی هوسوک افتاد.
چشمام پر شد ولی بازم اجازه ی ریختن نداشتن...
شایدم اجازه داشتن و من نمیخواستم...
چشم از شماره ی هوسوک برداشتم و با نامجون تماس برقرار کردم.

£ الو؟ تهیونگ چیزی شده؟

_ا.اره هوسوک تیر خورده

£چ.چی؟ کدوم بیمارستان

_ همون بیمارستانی که... آخرین بار جونگ کوک رو آوردم اینجا.

€ اوکی اوکی الان خودم رو میرسونم.

تماسم با نامجون هم به پایان رسید.
سرمو به دیوار پشتم تکیه دادم و چشمام رو بستم.
به یونگی و نامجون چی باید بگم؟
بگم که میخواستم خودکشی کنم که هوسوک جای من...
نه نه هوسوک چیزیش نشده اره. البته امیدوارم...
بازم نفس عمیقی کشیدم تا کمی خودم رو آروم تر کنم.
فعلا کاری جز انتظار از دستم بر نمیاد.
یه مدت همون طور روی صندلی منتظر موندم که صدای یونگی رو شنیدم.
ته راه رو ایستاده بود و منو صدا و بعدشم دوید سمتم.
وقتی رسید به من قدم هاش آهسته تر حرکت کردن و بلاخره جلوی من ایستاد.

All My Life💜Where stories live. Discover now