part 32

1.4K 241 6
                                    

شرط اپ= ۸۵ ووت
Tae pov

خیلی راحت لوله خفه کن رو روی تفنگم قرار دادم با خالی کردن دوتا تیر کار شوگا رو راحت کردم.

€ هی میتونستیم بیهوششون کنیم!! الان کی میان تن لششونو جمع کنه

_جای تشکرته؟ اگه بیهوششونم میکردیم بازم باید تن لش جا به جا میکردیم پس غصه نخور.

به کمک شوگا دوتا جنازه ها رو داخل اتاق کشیدیم و درو بستیم.
رفتم بالا سر لپتاپ تا ببینم چقدر دیگه طول میکشه.

€ از جونگ کوک خبری داری؟

_ نه آخرین بار دیروز باهاش حرف زدم. چیزی شده؟

با کمی دلشوره ای که با حرف شوگا به دلم نشست برگشتم سمتش تا از قیافه اش متوجه چیزایی مثل دروغ یا حتی دستپاچگی ببینم.

_ هی بگو چی شده!

شوگا خنده ی آرومی کرد و سرشو به علامت هیچی تکون داد.

€ نگران نشو چیزی نشده فقط جیمین بهم گفت دیشب خیلی ناراحت بوده.

هوفی کشیدم و چشمامو بستم.
چرا باید ناراحت میبود؟

_ دلیل ناراحتیشو نگفت؟

€ نه

سری تکون دادم و به خاطر سپردم تا بعد از عملیات حتما باهاش تماس بگیرم‌.
صدای کوچیکی از لپ تاپ منو به خودم آورد و دوباره به صحفه چشم دوختم.
کار تموم شده بود!
فلش رو آروم از لپ تاپ بیرون کشیدم و تو جیبم جاساز کردم.

£ وی باید برگردیم. افرادشون تو سالن داره بیشتر میشه و این خطرناکه‌.

گزارش نامجون رو شنیدم و نفس عمیقی کشیدم‌ فقط امیدوارم افرادی که اون پایینن به قصد چیز دیگه ای زیاد شده باشن نه از با خبری مرگ رییسشون!!!

_ بریم

دوان دوان ولی با ملاحظه موقعیت به سمت سالن پایینی دویدیم و مقصدمون رو در خروجی قرار دادیم.
نامجون دم در با یه ون مشکی منتظرمون بود.
به در که رسیدم ون رو با نامجونی که داخلش نشسته بود دیدم. لبخندی زدم و تا خواستم برم سوار ون شم صدای تیری درست سمت خودم شنیدم و قبل از اینکه بفهمم تیر به کی خورده ، شوگا کشیده شد عقب و توی دست افراد دشمن افتاد‌.
خواستم برم جلو که دست شوگا رو دیدم.
آبشاری از خون روی دستش به وجود اومده بود...
افرادم پشتم قرار گرفتن و نامجون با تفنگ مسلح شده جلوم قرار گرفت.
آروم آروم به عقب رفتم. الان نمیتونستم برای شوگا کاری کنم چون با یه حرکت کوچیک سمت اونا هم جون من،هم شوگا و هم نامجون و بقیه افرادم به خطر می افتاد.

' فلشو بدید به ما'

آروم بین افرادم که پشت سرم قرار داشتن محو شدم سوار ون شدم.
بلاخره اونا که نمیدونستن من رئیسم!!
به کف ون خیره شدم. میدونم درست نیست شوگا رو اینطور اونجا بزارم و خودم فرار کنم... ولی چاره ی دیگه ای نداشتم...

صدای چند شلیک چند تیر رو شنیدم. نمیتونستم کاری کنم. حتی نمیتونستم مث یه سوپر من تفنگمو در بیارم و بپرم وسط. فقط چشمامو بستم و سرمو به عقب بردم.
تاوان کاری که با شوگا کردن رو پس میدن. درسته الان نه! ولی بعدنی هم درکار هست.
پوزخندی زدم که نامجون دوان دوان خودشو توی ون پرت کرد و درو بست.

£ همین حالا حرکت کن

به راننده دستور داد و به چشمای من خیره شد.
لبخند کوچیکی زد و سرشو پایین انداخت.

_ نتونستی نجاتش بدی نه؟

با سر تایید کرد.

£ امیدوارم فقط بلائی سرش نیارن وی.

_ شاید اذیتش کنن، ولی بیش از حد جلو نمیرن.اونا خوب میدونن با کی طرفن...!
.
.
.
.
دکمه ی اول پیرهنم رو باز کردم و دوتا انگشت شصت و اشاره ام رو روی چشمام قرار دادم.
پوف کلافه ای کشیدم و به نامجونی که ساکت روی صندلی نشسته بود نگاهی انداختم.
اونم قطعا مثل من نگران شوگا بود...
قلنج گردنم رو شکستم و قلوپی از قهوه ی رو میز نوشیدم.

_ نباید وقتو تلف کنیم.

کمی بعد صدای نامجون رو از پشت سرم شنیدم:

& درسته. هر چقدر زودتر بتونیم کارو تموم کنیم زودترم میتونیم شوگا رو نجات بدیم.

سری تکون دادم ،لپ تاپ رو باز کردم و فلش رو متصل کردم.
با،بالا اومدن اطلاعات پوزخندی زدم و با دقت نگاه کردم.
به قول نامجون، هر چقدر زود تر کارو تموم کنیم زودتر هم شوگا رو نجات میدیم...
.
.
.
.

Kook pov

گوشای خرگوشیمو به عقب هل دادم و خنده ای کردم.
هوسوک هیونگ برامون یه جعبه تخم مرغ شانسی خریده بود و چی از این بهتر؟
همون طور که ذوق زده به جعبه ی تخم مرغ شانسی ها خیره بودم به دست هوسوک هیونگ شک کردم.
نکنه یه چیز دیگم خریده که داره ازم قائم میکنه...!!
اخم کردم و خیلی نامحسوس به دستی که پشتش قرار داده بود و داشت می اومد سمت آشپزخونه نگاه کردم.

+ هیونگ خودت اعتراف کن

قیافشو به شوک زده ها تغییر داد دست آزادش رو روی دهنش گذاشت.

# م-منظورت چیه؟

با شک بیشتری بهش خیره شدم. نکنه واسه دستش اتفاقی افتاده؟
نگران خواستم سمتش برم که نایلنی رو از پشتش در آورد و روی میز غذا خوری قرار داد.
به محتویات داخل نایلن نگاه کردم که با برخورد نگاهم به شیرموز جیغ خفه ای کشیدم و پریدم روی هوسوک هیونگ.

+مرسی هیونگ مرسییییی

#وظیفم بود کوچولو

بوسه ای رو لپ هیونگ گذاشتم گذاشتم و با برداشتن دوتا تخم مرغ شانسی دویدم سمت اتاق های آخر راه رو که یکی از اونا رو به جیمینی بدم.
.
.
.
.
___________________________________/:

All My Life💜Where stories live. Discover now