همینطور تو افکار خودش غرق بود که یهو با یاد آوردن چیزی مضطرب از جاش پرید و این از جا پریدن همزمان شد با پیچیدن درد عجیبی تو بدنش.
_لعنتی یادم نبود...این بار سعی کرد آروم آروم از جاش بلند بشه. ملافه نازک تخت رو دور بدنش پیچید. اطراف اتاق رو از نظر گذروند تا شاید لباسا و کوله پشتیش رو پیدا کنه. وقتی موفقیتی به دست نیاورد به ناچار از جاش بلند شد و لنگون لنگون دور اتاق رو گشت. حال خوبی نداشت و بدنش از درد تیر میکشید اما باید حتما گوشیش رو پیدا میکرد چون لعنت بهش از دیشب با خانوادهش در تماس نبود یعنی اصلا فرصتش نشد! عصر روز قبل به خاطر پیدا نکردن تاکسی مجبور شد پیاده از دانشگاه به سمت خونه بره که به طور غیر منتظرهای جفت بتاش رو برای اولین بار ملاقات کرد و کمتر از یک ساعت بعد روی تخت بتا بود! و این از پسر آروم و مطیعی مثل ژان بعید بود که مادر و پدرش رو بیخبر بذاره و شب هم به خونه برنگرده. حتما تا الان کلی نگرانش شدن. با به یادآوردن برادرش چنگ اضطرابش چند برابر شد.
_لعنت به من چنگ حتما میکشتم.چنگ برادر دوقلوشه که بر عکس ژان بتاس و به همین دلیل نسبت به ژان خیلی حساس و محافظهکاره. وقتی پای ژان وسط باشه براش مهم نیست طرف مقابلش آلفاس یا بتا اون در هر صورت از برادر امگاش محافظت میکنه.
هر چقدر گشت نتونست وسایلش رو پیدا کنه. در آخر خسته و ناامید روی تخت نشست از تو آینه به خودش نگاه کرد. بدنش مخصوصا اطراف گردنش پر از لکههای سیاه بود ولی بیشتر از اون گردن خالی از مارکش به چشم میاومد. نمیدونست چرا دیشب مارک نشده؟! باید خوشحال باشه یا ناراحت؟! تو همین فکرا بود که که چشمش به بالای کمد بلند توی اتاق بتا افتاد. اون کوله پشتیش بود! اما چرا اونجا گذاشته بودش؟! بلند شد به سمت کمد رفت. دستش رو دراز کرد و روی پاهاش ایستاد اما بازم قدش به کوله پشتیش نرسید. درد کمر و زیر دلش بهش فشار آورد. عصبی "لعنتی"ای گفت و سعی کرد چیزی پیدا کنه که زیر پاش بذاره اما چیزی به چشمش نخورد. نمیتونست بیخیال بشه باید حتما به خانوادهش خبر میداد پس دوباره و دوباره تلاشش رو کرد ولی فایده نداشت. عصبی مشتی به در کمد کوبید.
_لعنتی لعنتییی لعنتییییی+ این دیگه چه رفتاریه امگا؟!
صدای عصبانی جفتش بود. از شوک و استرس هین بلندی کشید و ملافه رو سفت تر دور خودش پیچید که باعث شکل گرفتن لبخند تمسخرآمیزی روی لبهای مرد شد.
بتاش تا الان کجا بود؟ اصلا چرا فکر نکرده بود که جفتش ممکنه همینجاها باشه؟ به هر حال اینجا خونشه! ولی اگر خونه بود پس چرا نیومد به جفت آسیب دیدهش سر بزنه؟! کلافه پوفی کشید. الان وقت فکر کردن به این چیزا نبود. باید فکر میکرد چطور گندی که جلوی جفتش زده رو درست کنه؟ اینطور که معلومه بتا واقعا عصبانی شده و هیچ از رفتار ژان خوشش نیومده. البته احتمالا حقم داشت! ولی حالا نمیشد الان و تو این موقعیتِ ژان یکم مهربونتر باشه؟! همونطور که هنوز رو به کمد و پشت به جفت بتاش وایساده بود، داشت با خودش کلنجار میرفت که دوباره صدای بتا رو با همون لحن نامهربونش شنید:
_تا کی قراره باسنت رو به جفتت نشون بدی امگا؟!
YOU ARE READING
I'M YOUR ALPHA
Werewolfهر امگایی آرزوشه جفتش رو ملاقات کنه. یه جفت قوی که مراقب امگا و تولههاشونه. احتمالا یه آلفا جذاب و قدرتمند. اما چی میشه اگه جفت امگای داستان ما اونی نباشه انتظارش رو داشته؟! کاپل: ییژان ژانر: درام، فانتزی، امگاورس، اسمات ***توجه*** این داستان برد...