حدود دو هفته از حضورش تو خونه بتا میگذشت. تو این دو هفته متوجه شده بود بتاش وضع مالی کاملا معمولیای داره. خونهش اجارهایه و حقوقش به سختی کفاف یه خانواده رو میده. البته هنوز نتونسته بود بفهمه که دقیقا شغلش چیه. تو این مدت هیچ پیشرفتی تو رابطهشون اتفاق نیفتاده بود. البته اگر شبها رو نادیده بگیریم! با این حال هنوزم گردنش خالی از مارک بود. بتا به همون سردی و بیتفاوتی اول بود و با هر بهونه کوچیکی شروع به داد و بیداد سر ژان میکرد. تو این مدت هیچ تماسی با خانوادهش نداشت. اخلاق مرد به خوبی دست ژان اومده بود و بعید میدونست که بتا دوباره همچین اجازهای بهش بده. البته ژان هم حرفی واسه گفتن به خانوادش نداشت و نمیدونست این بار چطور باید توجیهشون کنه. میترسید حرف زدن با خانوادهش و بهانه تراشی بیشتر نگرانشون کنه.
بعد از اینکه شعله اجاق گاز رو تنظیم کرد روی صندلی توی آشپزخونه کوچیک آپارتمان بتا نشست. دو هفته شد که دانشگاه نرفته بود و این واسه دانشجوی درسخونی مثل ژان که عاشق رشتهشه مثل کابوس میمونه. بتا به وضوح بهش گفته بود که حق نداره با کسی خارج از این خونه در ارتباط باشه و این قطعا شامل دانشگاه هم میشد. تو این مدت هم ژان پاش رو از اون آپارتمان فسقلی بیرون نذاشته بود. دیگه داشت کلافه میشد واقعا دلیل این سختگیریها و قوانین مسخره بتا رو نمیفهمید! مگه الان صد سال پیشه که امگاها رو تو خونه زندانی کنن؟! درسته که جامعهشون هنوزم پر از تبعیض بود و یک امگا بعد از پیدا کردن جفتش تماما متعلق به جفتش میشد و حتی خودش هم روی بدن خودش مالکیتی نداشت؛ اما الان واقعا کم بودن آلفا و بتاهایی که همچین رفتاری با امگاهاشون بکنن! مخصوصا بتاها که نسبت به آلفاها خوی سلطهگر بسیار کمتری داشتن. الان امگاها میتونن درس بخونن و سرکار برن. خیلیهاشون حتی پستهای مدیریتی دارن. درسته قانون تغییر نکرده بود ولی سطح تفکر آدما چرا! هر چی بیشتر به این چیزا فکر میکرد بیشتر به شانس خودش لعنت میفرستاد. اون حتی با گذشت دو هفته هم اسم بتاش رو نمیدونست و بتاش باهاش مثل یه خدمتکار که وظیفهش رفع انواع نیازهاشه برخورد میکرد. شایدم این به خاطر سن بالای بتاش و تفاوت نسلهاشون بود! چون هنوزم هستن امگاهایی که کاملا زیرسلطه جفتهاشون میرن و هیچ اشکالی هم تو زورگوییهای اونها نمیبینن! اما ژان فرق داشت! درسته که مثل هر امگای دیگهای ذات مطیعی داشت اما جوون این دوره زمونه بود و ترجیح میداد تا آخر عمرش جفتش رو نمیدید تا اینکه بخواد توسط همچین هیولایی از اوج رویاپردازیها و موفقیتهاش کشیده بشه بیرون و پرت شه تو آپارتمان فسقلی جفتش که یه طرفش آشپزخونهس یه طرفش تخت خواب! با فکر اینکه تازه دو هفته از زندگی جدیدش گذشته آه سوزناکی کشید و واسه بار هزارم دنبال راه چارهای گشت. شاید باید اعتماد بتاش رو بدست میآورد؟! شاید هم باید کاری میکرد رابطه بینشون گرمتر و صمیمیتر بشه؟! البته با دیواری که بتا دور خودش کشیده بود میدونست این کارا شدنی نیست. بارها سعی کرده بود به بتا نزدیک بشه، باهاش حرف بزنه و تو کاراش کمکش کنه اما در نهایت با شنیدن جمله "حوصلهت رو ندارم بچه" به بنبست رسیده بود. اگر حوصلهش رو نداشت پس چرا همون اول به جای آوردنش تو خونهش ردش نکرده بود؟! اینجوری واسه جفتشون هم بهتر بود.
در با صدای چرخش کلید باز شد. ژان همونطور که بتاش توقع داشت، فورا دم در رفت تا با گرفتن کیف و کت بتا ازش استقبال کنه.
_خسته نباشید. تا لباساتونو عوض کنید میز رو میچینم.
بتا سری تکون داد و سمت اتاق رفت. همین!
ژان آه ناامیدی کشید و سمت آشپزخونه رفت.
ESTÁS LEYENDO
I'M YOUR ALPHA
Hombres Loboهر امگایی آرزوشه جفتش رو ملاقات کنه. یه جفت قوی که مراقب امگا و تولههاشونه. احتمالا یه آلفا جذاب و قدرتمند. اما چی میشه اگه جفت امگای داستان ما اونی نباشه انتظارش رو داشته؟! کاپل: ییژان ژانر: درام، فانتزی، امگاورس، اسمات ***توجه*** این داستان برد...