+چنگ... چنگ لطفا...
×گو... گوش... کن... ییبو... به... پدر... و... مادرم... خبر... بده... اونا... حق... دارن... بدونن...
هاشوان با نگرانی گفت:
#چیزیت نمیشه چنگ... نگران نباشچنگ با کلافگی گفت:
×مع... معلومه... که... چیزی...م... نمیشه... آ... آلفای... کودن... کاری... که... گفتمو... بکن...ییبو نگاهی به زخم چنگ و حجم خونی که ازش رفته انداخت و نگران گفت:
+باشه خبرشون میکنم حالا دیگه بسه چنگ، انقدر حرف نزن... اینطوری انرژی از دست میدیچنگ آروم سری تکون داد و گفت:
×خ... خستهم... میخوابم... ر... رسیدیم... بیدارم... کنین...و چشمهاش رو بست. ییبو عصبی شروع کرد به صدا زدن و تکون دادن چنگ ولی جوابی نشنید. همون لحظه اورژانس رسید و با جدا کردن ییبو از چنگ، انتقالش دادن به داخل آمبولانس.
*
هایکوان مرتب در حال چک کردن گوشی، آیفون و پنجره عمارت بود. دلشوره و حال عجیبی داشت انگار که بدنش در حال تحلیل رفتن بود. تو همون حال بود سانگ عصبی گفت:
÷محض رضای خدا وانگ هایکوان! یکم آروم بگیر دیوونهم کردی! با حرکتهای تو از مبل به پشت پنجره و از پشت پنجره به مبل دارم حالت تهوع میگیرم دوباره...هایکوان دستپاچه گفت:
=اوه... اوه... معذرت میخوام سانگ... حواسم نبود که تو بارداری... حتما کلی اذیت شدی...سانگ شوکه و خجالت زده گفت:
÷اوه... نه... اشکالی نداره...
نمیدونست که هایکوان درباره بارداریش میدونه و این براش حس عجیبی داشت، یه جورایی معذب بود... با این که همه چی گذشته بود و الان هر کدومشون سرگرم زندگی خودشون بودن؛ اما به هر حال اون دو تا گذشتهای با هم داشتن و جایگاه خاصی تو زندگی هم دارن؛ یه چیزی شبیه عشق اولی که از سرنوشتت کنار گذاشتیش ولی همچنان براش احترام و ارزش قائلی!... در واقع سانگ هیچ وقت تصورش رو هم نمیکرد تو همچین موقعیتی با هایکوان قرار بگیره...از طرفی هایکوان هم خوشحال بود که هاشوان تغییر کرده و حالا با داشتن یه بچه، میتونه تبدیل به شخص مسئولیتپذیرتری بشه و خودش رو تبدیل به آدم قویتری بکنه، مثل کاری که برای سانگ کرد... هایکوان همیشه آرزو داشت مادر شدن سانگ رو ببینه که چطور با اون چهرهی زیبا و شکم گرد و قلنبهش از سختیهای بارداری و بچهداری سرش غر میزنه و لوستر از همیشه رفتار میکنه! مطمئن بود که سانگ یه مادر عالی میشه حتی اگر پدر بچهش جفتی به نابالغی هاشوان باشه!
به نظر میاومد از رابطه تلخ عاشقانهشون یه دوستی نامحسوس ولی زیبا باقی مونده...
زئی از اتاق بیرون اومد و با لبخند رو به اون دو تا گفت:
ژان آروم شده... دیگه عرق نمیکنه و بدنش نمیلرزه!سانگ آه آسودهای کشید. هایکوان از خبر زئی خیلی خوشحال شد از طرفی هم کمی مضطرب بود، رفته رفته حال بدش تشدید میشد و درد ضعیفی رو تو بدنش حس میکرد. حال ژان نشون میداد که... اونا کار میونگجو رو تموم کرده بودن! فقط امیدوار بود اتفاق دیگهای نیفتاده باشه. پس رو به زئی گفت:
=باید به ییبو خبر بدیم حتما خیلی خوشحال میشن!
YOU ARE READING
I'M YOUR ALPHA
Werewolfهر امگایی آرزوشه جفتش رو ملاقات کنه. یه جفت قوی که مراقب امگا و تولههاشونه. احتمالا یه آلفا جذاب و قدرتمند. اما چی میشه اگه جفت امگای داستان ما اونی نباشه انتظارش رو داشته؟! کاپل: ییژان ژانر: درام، فانتزی، امگاورس، اسمات ***توجه*** این داستان برد...