.: Part 37 :.

2.2K 450 250
                                    

بعد از اینکه برای بار سوم تو اون چند ساعت بهوش اومد، تعداد زیادی آدم بالاسرش دید که باعث شد شوکه تو جاش نیم‌خیز بشه، اکثرا با بغض و یا چشم‌های اشکی بهش خیره و لبخند روی لبشون تضاد عجیبی با حالشون داشت! ژان گیج مدام می‌پرسید چی شده و چرا همه انقدر آشفته‌ن ولی جز بغل‌های پی در پی و خفه کننده چیزی نصیبش نشده بود!

حس عجیبی داشت، یه جور اضطراب، ترس از دور شدن با جدا شدن از آلفاش! خودشم نمی‌فهمید چرا ولی به طرز عجیبی دوست داشت مثل چسب به ییبو بچسبه و همه جا مثل یه جوجه اردک دنبالش راه بیفته. تا کمی ازش دور می‌شد فورا احساس خطر می‌کرد و به هر ضرب و زوری که بود خودش رو بهش می‌رسوند. همین چند دقیقه پیش که بهوش اومده بود، بقیه تصمیم گرفتن از اتاق خارج بشن تا ژان کمی با خانواده‌ش تنها باشه و دقیقا وقتی که ییبو آخرین نفر داشت به سمت بیرون می‌رفت با عجله از تخت پرید پایین و چند قدم دنبالش رفت و گفت:

_کجا می‌ری ییبو؟
همه با تعجب بهش زل زده و ییبو هم متعجب جواب داد:
+هیچ جا عزیزم همین بیرونم... راحت باش...
ژان خجالت‌زده از واکنشش باشه‌ای گفت و بی‌میل سمت تخت برگشت.

و حالا که همگی توی سالن جمع شدن و سعی دارن براش توضیح بدن که چه اتفاقاتی تو این مدت افتاده، همچنان به ییبو چسبیده و اگر نگاه خیره و معذب کننده بقیه نبود روی پاهاش می‌نشست! تازه داره دلیل این حسش رو می‌فهمه... پیوندش تمام این مدت تو خطر بوده و گرگش حسابی اذیت شده واسه همین می‌ترسه که دوباره از آلفاش دور بشه!
ییبو هم که دست کمی از ژان نداشت، تمام مدت بدون توجه به نگاه بقیه، حمایتگرانه امگاش رو به خودش می‌فشرد و نوازشش می‌کرد.

زئی:
الان بهتری ژان؟! درد نداری؟

در واقع ژان اصلا خوب نبود، به شدت احساس ضعف می‌کرد و بدن درد داشت ولی نمی‌دونست گفتنش تو جمع و نگران کردن دیگران کار درستیه یا نه؟! کاش زئی خصوصی باهاش صحبت می‌کرد!

ییبو که تردید ژان واسه جواب دادن رو دید نگران گفت:
+عزیزم... راحت باش، اگر مشکلی داری حتما به زئی بگو..‌. خوشبختانه خطر برطرف شده و جای نگرانی نیست...

ژان با صدای آروم گفت:
_خب... یکم... یکم... ضعف دارم... بدنم هم... درد... می‌کنه...

زئی با ملایمت رو به ژان گفت:
طبیعیه ژان به هر حال بدن زمان سختی رو گذرونده و آسیب دیده، برات دارو تقویتی می‌نویسم حتما مرتب استفاده‌شون کن

ژان سری تکون داد و بیشتر به ییبو چسبید! همون لحظه پدرش از جاش بلند شد و رو به ییبو گفت:
باید با هم صحبت کنیم آقای وانگ!

ییبو سری تکون داد و از جاش بلند شد و دست ژان که بازوش رو گرفته بود هم همراهش کشیده شد. ییبو از بالا زل زد تو چشم‌های سوالی ژان و گفت:
+زود برمی‌گردم عزیزم
و سعی کرد بازوش رو از حصار دست‌های ژان خارج کنه. دست‌های ژان شل شدن و دمغ به رفتن ییبو همراه با پدرش نگاه کرد. از نگاه و لحن حرف زدن پدرش حس خوبی بهش دست نداده بود. یعنی چی می‌خواست بهش بگه؟! باز هم کمی مضطرب شده بود...

I'M YOUR ALPHAWhere stories live. Discover now