.: Part 22 :.

2.5K 491 297
                                    

هایکوان با شنیدن صدای بسته شدن در به خودش اومد و با عجله در حالیکه دستش رو روی زخم گردنش گذاشته بود، از اتاق بیرون دوید. روی راه پله چنگ رو که در حال پایین رفتن بود پیدا کرد. خودش رو بهش رسوند و مچ دستش رو گرفت.

=هی... صبر کن

چنگ ایستاد و با عصبانیت دستش رو از دست‌های هایکوان کشید.

×چته؟!!! فکر کنم حرفامون تموم شده بود!

=نه... نشده! تو فقط درباره برادرم و برادرت حرف زدی... ما درباره خودمون حرفی نزدیم

×ببینم کری یا گیراییت ضعیفه؟! گفتم که من ازت متنفرم. هیچ خوشم نمیاد با یکی مثل شماها جفت بشم

=ما که هنوز همو نمی‌شناسیم، چطور می‌تونی انقدر با اطمینان همچین حرفی بزنی

×شما عوضیا نیازی به شناختن ندارین، به اندازه کافی نشون دادین کی هستین!

_چ..چنگ...

چنگ سرش رو ب گردوند و با ژانی مواجه شد که داشت از پایین پله‌ها با اضطراب نگاهشون می‌کرد. برگشت سمت هایکوان و نگاه تهدیدآمیزی بهش کرد و سمت برادرش رفت.

×ژان! دنبالم می‌گشتی؟

ژان با نگرانی و ترسی که سعی می‌کرد پنهانش کنه پرسید:
_اینجا چیکار می‌کردی؟!

چنگ دست رو دور شونه ژان انداخت و با لبخند دندون نمایی گفت:
×هیچی داداشی، فضولی!!

ژان عصبی گفت:
_فکر کردی اینجا کجاست که واسه خودت راه‌ افتادی به فضولی کردن؟! زود باش برو پیش مامان باید برین خونه دیگه...

×اووووو داری بیرونم می‌کنی؟!

_نه فقط باید بری...

هایکوان که متوجه اضطراب ژان شده بود مداخله کرد.
=ژان...

چنگ فورا با اخم بهش خیره شد و گفت:
×چیه؟! کاری داری به من بگو!

_چنگگگگ... این چه طرز صحبته؟!

چنگ بیخیال شونه‌ای بالا انداخت و گفت:
×مدل منه!

ژان فقط می‌خواست برادرش رو از اونجا دور کنه، همینجوریش هم مدام داشت به خودش لعنت می‌فرستاد که چرا بی‌دقتی کرده بود و اجازه داده بود چنگ بیاد به عمارت، پس دست برادرش رو کشید و گفت:

_خیلی خب... بیا بریم مامان منتظره... باید زودتر برین...

=ژان... می‌شه قبل رفتن چند لحظه با برادرت صحبت کنم؟

ژان نگاه مضطربش رو به هایکوان که هنوز دستش رو روی گردنش گذاشته بود و هر از گاهی هیسی از درد می‌کشید دوخت و گفت:
_ولی اونا عجله دارن باید زودتر برن...

=خیلی طول نمی‌کشه

_ولی...

چنگ وسط حرف ژان پرید و گفت:
×چیه؟ نکنه خیلی از یادگاریم خوشت اومده، بیشتر می‌خوای؟!

I'M YOUR ALPHAOnde histórias criam vida. Descubra agora