ژان تا قبل از برگشتن ییبو کل عمارت کوچیک رو گشت و از تکتک سوراخ سنبههاش سر درآورد! کتابخونه بزرگ، سینمای خانگی، استخر، اتاق گیمینگ که مال هاشوان بود و خیلی جاهای دیگه... و وقتی متوجه شد الاناس که ییبو برسه به عمارت بیمیل خودش رو به اتاقی که تمام مدت توش زندانی بود کشوند... واقعیتش اصلا از اون اتاق خوشش نمیاومد وقتی اونجا بود احساس خفگی و کسالت بهش دست میداد. مدت زیادی تو اتاق نمونده بود که در باز شد و ییبو وارد شد. ژان ایستاد و به آلفاش سلام داد. ییبو در حالیکه کت و کیفش رو روی مبل چستر وسط اتاق میذاشت گفت:
+اوه سلام ژان... روزت چطور بود؟! چیکارا کردی؟
ژان تعجب کرد. ییبو هیچ وقت همچین سوالاتی ازش نمیپرسید! نمیدونست از جوابش عصبانی میشه یا نه پس با تردید گفت:
_اومممم... کار خاصی نکردم... فقط یکم توی عمارت چرخیدم، کتابخونه و استخر و...
ییبو چشمهاش رو ریز کرد و گفت:
+سمت عمارت اصلی که نرفتی؟!_نه... نرفتم!
+هوووم... خوبه!
ییبو بعد از باز کردن کراوات و دکمههای آستین پیراهنش بیحال و خسته روی مبل افتاد و سرش رو به پشتی مبل تکیه داد. چشمهاش بسته بود و این حالاتش نشون میداد که چقدر خستهس! ژان سعی کرد بیتوجه به خستگی یببو باشه و حتی فکر این رو هم نکنه که بخواد ماساژش بده! درست مثل کاری که تو این مواقع واسه اعضای خانوادهش انجام میداد! ژان قبلا عاشق این بود که با ماساژ دادن پدرش اون رو سرحال بیاره! پس بیاهمیت از کنارش گذشت تا بره روی تخت بشینه که صدای ییبو متوقفش کرد:
+ژان... میشه لطفا اینا رو از اینجا برداری؟!
ییبو با چشمهای بسته تو همون حالتی که بود به کت و کیفش اشاره کرد. ژان دندون قروچهای کرد و با حرص پنهانی کت و کیف رو برداشت و به اتاق مخصوص لباسها برد. حس میکرد ییبو سعی داره تربیتش کنه و از بابت حسابی حرصی شده بود!!
نیمههای شب بود که ژان با حال عجیبی از خواب بیدار شد... به شدت کلافه بود ولی نمیفهمید چشه... به سختی خودش رو از آغوش آلفا بیرون کشید و سمت سرویس داخل اتاق رفت. چند دقیقهای گذشت ولی تغییری تو حالش ایجاد نشد. فضای اتاق به شدت براش کلافه کننده و غیرقابل تحمل شده بود. دوست داشت بره توی باغ و کمی هوا بخوره ولی ییبو رو چیکار میکرد؟ از طرفی دوست نداشت بیدارش کنه و از طرفی هم اگر میفهمید تو دردسر بدی میافتاد. پس سعی کرد کمی تحمل کنه... چند مشت آب به صورتش پاشید و سعی کرد روی مبل داخل اتاق بخوابه. شاید عوض کردن جاش بتونه کمکی کنه! رفته رفته حالش بدتر میشد و کم کم حالاتی مثل سرگیجه، گرما و درد بهش اضافه میشد حالا از شدت کلافگی داشت دور تا دور اتاق رو قدمرو میرفت... نهایتا تصمیم گرفت بدون توجه به عواقبش از اتاق خارج شه، اصلا شاید ییبو نفهمه! پس به سمت در رفت ولی قبل اینکه بتونه دستگیره در رو لمس کن صدای ییبو از جا پروندش:
YOU ARE READING
I'M YOUR ALPHA
Werewolfهر امگایی آرزوشه جفتش رو ملاقات کنه. یه جفت قوی که مراقب امگا و تولههاشونه. احتمالا یه آلفا جذاب و قدرتمند. اما چی میشه اگه جفت امگای داستان ما اونی نباشه انتظارش رو داشته؟! کاپل: ییژان ژانر: درام، فانتزی، امگاورس، اسمات ***توجه*** این داستان برد...