.: Part 28 :.

2.3K 473 239
                                    

از روز قبل مدام از اون شماره ناشناس تماس و پیام دریافت می‌کرد و اون شخص مدام ازش درخواست می‌کرد که ببینتش یا حداقل جواب تلفنش رو بده.

"باید ببینمت"

'چطوره اول خودت رو معرفی کنی؟!'

"اگر به دیدنم بیای چرا که نه"

'متاسفم نمی‌تونم... دیگه تمومش کن! به این کارت می‌گن مزاحمت'

"ولی من باید ببینمت، خواهش می‌کنم"

دیگه بیخیال بحث کردن با اون مزاحم شد و عصبی گوشیش رو سایلنت کرد و گوشه‌ای پرت کرد.

*

ژان با عجله در ماشین ییبو رو باز کرد و در حالی که کوله پشتی متوسطی رو بغلش گرفته بود روی صندلی نشست.

_ببخشید معطل شدین داشتم وسایلم رو جمع می‌کردم.

ییبو لبخندی زد و با گفت "اشکالی نداره" حرکت کرد. امیدوار بود این سفر کوچیک به خوبی بگذره و بتونه رابطه‌ش رو با امگاش بهتر کنه.
اینطور آروم آروم پیش رفتن واسه آدم مغروری مثل ییبو ‌که یه گرگ اصیل و سلطه‌گر داره کار سختیه ولی تصمیم گرفته بود اینبار هر طور شده به روش درستش پیش بره!
مدتی بود که راه‌ افتاده بودن‌. سکوت عجیبی بینشون برقرار بود و تمام مدت ژان از پنجره ماشین به بیرون خیره بود. خب ژان بعد از ماه‌ها پاش رو بیرون گذاشته بود و بابتش خیلی هیجان داشت. ییبو این سکوت رو دوست نداشت. آروم دست آزادش رو روی رون پای امگاش گذاشت و نوازش‌وارانه حرکتش داد.
ژان با خجالت اول نگاهی به دست ییبو و بعد خودش انداخت. اگر می‌گفت این روی جدید و مهربون ییبو و محبت‌هاش چیزی رو تو وجودش به لرزه درنمیاره دروغ بود، ولی هنوزم نمی‌دونست حسش به آلفای کنارش چیه؟! گرگش به شدت وابسته و متکی به آلفا بود و خودش هم مدام نگران از دست دادن توجه و محبت ییبو بود.
ژان تصمیم گرفت دست از فکر کردن برداره و فقط   نظاره گر این باشه که همه چیز چطور قراره پیش بره و البته که نتیجه‌ش براش خیلی هم غیر قابل پیش‌بینی نیست!

به محض رسیدن به ویلا ییبو تمامی خدمه رو مرخص کرد تا بتونن تنها باشن. بعد همونطور که دست ژان رو گرفته بود و اون رو دنبال خودش می‌کشوند گفت:
+خیلی خسته‌م ژان! چطوره بریم یکم استراحت کنیم؟

ژان با اعتراض گفت:
_ولی من خسته نیستم! می‌خوام برم باغ رو ببینم، خودتون برین استراحت کنین من رو کجا می‌برین؟!

ییبو با لبخند جذاب و شیطنت‌ آمیزی جواب داد:
+آخه من چطور بدون این امگای کیوت تو بغلم می‌تونم بخوابم و استراحت کنم؟ هوووم؟!

ژان متعجب از حرف آلفا گفت:
_و... ولی... من... خوابم... نمیاد... اینطوری حوصله‌م سر میره...

با اتمام حرفش به اتاق رسیدن. ییبو در رو باز کرد و ژان رو روی تخت انداخت و خودش هم روش خیمه زد و گفت:
+پس عالی شد، حالا که خوابت نمیاد می‌تونیم خیلی کارای دیگه بکنیم که حوصله‌ت هم سر نره! نظرت چیه؟

I'M YOUR ALPHAWhere stories live. Discover now