.: Part 6 :.

2.3K 503 66
                                    

#نظرت درباره‌ی یه خداحافظی درست و حسابی چیه؟!

و قبل از این که ژان بتونه حرف جفتش رو تجزیه و تحلیل کنه لب‌های مرد روی لباش نشستن و بوسه خشنی رو آغاز کردن... مرد همونطور که حریصانه ژان رو می‌بوسید روی تخت هولش داد و روش خیمه زد...

ییبو داشت از دفتر کارش به سمت اتاقش حرکت می‌کرد که با شنیدن صدای عجیبی گوش تیز کرد. صدای ناله بود... نه یه ناله‌ی معمولی... متعجب به دور و اطرافش نگاه کرد. امکان نداره همچین صداهایی از اتاق هاشوان تا این نقطه از راهرو بیاد. تو این طبقه از عمارت هم فقط خودش و هاشوان و جفتش زندگی می‌کردن و کسی اجازه ورود نداشت.
اینجا جدا از بخش‌های دیگه عمارت بود که توش خدمه، بادیگارد‌ها و سایر کارکنان و بعضا مهمون‌های مهم مثل شرکا یا مشتریاشون توش رفت و آمد داشتن و خدمه مخصوص خودش رو داشت. اسمش عمارت کوچیک بود و یه جورایی می‌شد گفت اندرونی عمارت بود! خب هاشوان خیلی روی امگاش حساس بود و نمی‌خواست تو دید اهالی عمارت و مراجعانش باشه پس پیشنهاد داد بخشی از عمارت رو خصوصی کنن تا فقط اعضای خانواده به اونجا رفت و آمد داشته باشن و حساب خونه از محل کار جدا باشه که ییبو هم از پیشنهادش استقبال کرد. اینجوری حداقل می‌شد یه گوشه‌ای از عمارت آرامش رو پیدا کرد!

با فکری که یهو به ذهن ییبو رسید عصبی و مضطرب سمت اتاق مهمان حرکت کرد. حین نزدیک شدن به اتاق مدام خدا خدا می‌کرد قضیه اون چیزی نباشه که فکر می‌کنه. با این که از قانون شکنی متنفر بود اما حالا ترجیح می‌داد مچ دو تا از کارکنان عمارت رو حین ورود پنهانی و خوش گذرونی بگیره تا...
هر چقدر به اتاق‌های مهمان نزدیک می‌شد بیشتر از فکرش مطمئن می‌شد. خون خونش رو می‌خورد.‌ با عصبانیت در اتاقی که امگای خریداری شده‌ش و اون بتای لعنتی توش بودن رو باز کرد و با دیدن صحنه روبروش غرش خطرناکی کرد و کنترل رو به گرگش داد...

بتا با دیدن چشمای سرخ و چهره‌ی برافروخته آلفا لرز به بدنش افتاد و با عجله و ترس ملافه نازک تخت رو روی بدن ژان کشید و سعی کرد توضیح بده:
#من... خب... چیزه... کاری نکردم... یعنی گرگم بود... اون کنترل رو دست گرفت... اره! گرگم بود... تقصیر این هرزه..‌.

حرفش با مشت محکم آلفا تو دهنش نیمه کاره موند. دهن بتا پر از خون شد و بتا می‌تونست شکستن دندونش رو حس کنه... به هر حال اون در مقابل یک آلفا قطعا آسیب‌پذیر بود.

ژان بی‌جون از رابطه خشنش با بتا نظارگر اون دو بود. کمترین چیزی که الان براش اهمیت داشت اون دو عوضی بودن... ژان به شدت احساس ضعف می‌کرد... معمولا بعد هر رابطه با بتاش کمی درد رو حس می‌کرد اما اینبار شدتش خیلی بیشتر از بارهای قبل بود. نمی‌فهمید چرا انقدر بی‌جونه. آخرین چیزی که دید تصویر محو آلفایی بود که با یک دست یقه بتا کشید و سمت در برد و بعد سیاهی...

I'M YOUR ALPHAWhere stories live. Discover now