ییبو چند تقه به در زد و در حالیکه سعی میکرد جلوی خندهش رو بگیره گفت:
+ژاااان... نمیخوای بیای بیرون؟! تا کی قراره اون تو بمونی؟!
+هی حواسم بود امروز برام صبحانه آماده نکردی!... ولی اشکال نداره چون دیشب خیلی فعال بودی امروز رو بهت مرخصی میدم!!
+میدونستی که با زندانی کردن خودت اون تو هیچ کدوممون قرار نیست دیشب رو فراموش کنیم؟!
+ژاااان من باید برم شرکت و نیاز دارم دوش بگیرم بیا بیرون!
ژان با فین فین داد زد:
_این عمارت وامونده این همه اتاق داره مطمئنم یه حموم دیگه هم توش پیدا میشه!+ولی من بدم میاد از حمومی جز حموم اتاق خودم استفاده کنم!
_مشکل خودتههههه میخواستی یه امگای تو هیت رو از راه به در نکنی
+هی هی هییییی... این رو دیگه نمیتونم بپذیرم! در واقع اونی که از راه به در شد من بودم!! تازه تا صبح هم دست از سرم بر ندا...
_ااااااااااااه فقط ساکت شووووو وانگ ییبوووووو
ییبو که دید ژان دوباره قصد لجبازی داره صداش رو جدی کرد و گفت:
+کافیه ژان... میفهمم که نیاز به زمان داری برای هضم اتفاقات ولی نمیخوام وقتی برمیگردم خونه به رفتار بدت ادامه بدی... در ضمن، آخرین باریه که من رو اینطور خطاب میکنی و ازش میگذرم!وقتی هیچ جوابی از ژان نشنید ناچارا وسایلش رو جمع کرد و به یکی از اتاقهای مهمان رفت تا دوش بگیره و آماده بشه.
ژان حدودای ۶ و ۷ صبح از خواب بیدار شد. با درد شدیدی که توی بدنش پیچید، کل خاطرات شب قبل رو به یاد آورد. بهت زده از رفتار عجیبش که دست گل گرگ احمق و هورنیش بود، به سختی از روی تخت بلند شد، با قدمهای کوتاه بدن برهنهش رو به سرویس داخل اتاق کشوند. وان رو پر از آب گرم کرد و با احتیاط توش دراز کشید. هر حرکت کوچیکی که میکرد آخش درمیاومد و زیر لب فحش بود که نثار گرگش و ییبو میکرد. طولی نکشید تا صدای ییبو رو که دنبالش میگشت شنید.
با رفتن ییبو، وقتی در نهایت تونست تو پوزیشن راحتی داخل وان قرار بگیره، کم کم چشمهاش پر از اشک شدن. بالاخره چیزی که با تمام وجودش سعی داشت جلوش رو بگیره، اتفاق افتاده بود! ژان شخصا، بدنش رو تقدیم آلفایی کرده بود که به خیال خودش تا لحظه مرگ قرار بود حسرت لمس کردنش رو به دلش بذاره! پوزخندی به رویاپردازیش زد و به خودش گفت:
_احمق! یادت رفته کی هستی؟! تو فقط یه امگای ضعیفی که خیال میکردی میتونی جلوی سرنوشت و طبیعت خودت رو بگیری! آخرشم خودت، خودت رو شکستی!
با وجود دردی که داشت زانوهاش رو توی شکمش جمع کرد و سرش رو روشون گذاشت. با خودش فکر کرد، خیلی احمقانهس بخواد طوری رفتار کنه که انگار هیچ اتفاقی نیفتاده! اون جزء به جزء خاطرات دیشب رو یادش بود و حتی اگر موفق میشد به خوبی جلوی ییبو وانمود کنه، خودش رو که نمیتونست گول بزنه! آشفته و درمونده گفت:
YOU ARE READING
I'M YOUR ALPHA
Werewolfهر امگایی آرزوشه جفتش رو ملاقات کنه. یه جفت قوی که مراقب امگا و تولههاشونه. احتمالا یه آلفا جذاب و قدرتمند. اما چی میشه اگه جفت امگای داستان ما اونی نباشه انتظارش رو داشته؟! کاپل: ییژان ژانر: درام، فانتزی، امگاورس، اسمات ***توجه*** این داستان برد...