.: Part 26 :.

2.4K 481 217
                                    

×زودتر حرفت رو بزن عجله دارم باید برم!

هایکوان کمی رو صندلیش جابه‌جا شد و گفت:
=تو این مدت رابطه ژان و ییبو خیلی بهتر شده، به نظر دارن کنار هم به یه ثبات و آرامشی می‌رسن؛ واقعا باعث خوشحالیه!

×خب؟!

چنگ وقتی نگاه سوالی هایکوان رو دید ادامه داد:
=مطمئنا من رو با اصرار از کنار ژان بلند نکردی که بیاری تو این کافی‌شاپ و همین یکی دو تا جمله رو سر هم کنی!

=اوه... نه... خب... اممممم... داشتم فکر می‌کردم حالا که اونا دارن به توافق می‌رسن و خیالمون از بابتشون راحت می‌شه، چرا یکم درباره خودمون حرف نزنیم؟! شاید ما هم تونستیم به توافق برسیم...

چنگ کلافه گفت:
×می‌دونی، من تو زندگیم از هیچ چیزی اندازه آلفاها متنفر نیستم، مخصوصا آلفایی که برادر اون وانگ ییبوی عوضی باشه! ولی بیشتر از اون از تکرار حرفام متنفرم!
× درباره رابطه ژان و ییبو هم من هنوز دلیلی واسه راحت شدن خیالم نمی‌بینم! حالا چون دو روزه داداشت مهربون شده دلیل نمی‌شه منم کاراش رو فراموش کنم!

=ولی به نظر میاد برادرت از شرایط جدید راضیه

×اون ژانه منم چنگم! شرایطمون متفاوته! اون مجبوره با برادر گردن کلفتت کنار بیاد چون به هر حال آلفاشه، ولی آلفای من که نیست!

=چرا نمی‌تونی آروم‌ بگیری؟ چرا انقدر دنبال هیاهویی؟! زندگی تو آرامش قشنگتر نیست؟!

چنگ پوزخندی زد و گفت:
×این حرفا واسه پیرمردایی مثل تو خوبه!

=چرا انقدر از آلفاها بدت میاد؟

چنگ با بی‌تفاوتی گفت:
×چون زورگوئن، فکر می‌کنن دنیا فقط حول محور خودشون می‌چرخه! فکر می‌کنن می‌تونن برای دیگران تصمیم بگیرن یا صاحبشون باشن! چون که عوضین! بازم بگم؟!

=اگر من رو شناختی و فهمیدی اینطور نیستم چی؟

چنگ نیشخندی زد و گفت:
×بازم فرقی نمی‌کنه... چون من هیچ وقت زیرخواب یه آلفا نمی‌شم!

هایکوان با تعجب گفت:
=اوه... پس... راست بود که گفتی...

×که گفتم کلی آلفا کردم؟! البته که راست بود!
چنگ با لحن مغروری گفت!

با دیدن نگاه متعجب هایکوان با نیشخند گفت:
×نگران نباش..‌.تو استایل مورد علاقه من نیستی! واسه زیر من بودی زیادی زمختی!

هایکوان نیشخند متقابلی زد و گفت:
=اشکالی نداره! به جاش تو می‌تونی زیرم باشی!

چنگ که توقع این برخورد هایکوان رو نداشت چند لحظه از تعجب خشکش زد و بعد به خودش اومد، با عصبانیت از جاش بلند شد و گفت:
×خرآلفایِ حشری!

و بعد از لگد محکمی که به پای هایکوان کوبید، با خشم کافه رو ترک کرد. آلفای بدبخت با حس له شدن پاش آخ بلندی گفت و خم شد، طوری که صدای فریادش توجه همه افراد حاضر تو سالن رو به خودش جلب کرد. با خروج چنگ از کافه، با وجود دردی که داشت نیشخندی زد و گفت:
=بتای وحشی! یادم باشه حتما دست و پاش رو ببندم!

I'M YOUR ALPHAWhere stories live. Discover now