.: Part 9 :.

2.3K 508 72
                                    

#عزیزم... صبر کن‌... الان نمی‌تونی ببینیش. نمی‌فهمم چرا انقدر اصرار داری؟

÷چرا نمی‌شه؟! یک هفته‌س که اینجاست پس کی می‌تونم ببینمش؟!

#واضحه! هر وقت که ییبو اجازه بده.

÷و دقیقا به چه دلیل کوفتی‌ای پسرعموی قلدرت نمی‌ذاره ببینیمش؟!

هاشوان با بی‌خیالی شونه‌هاش رو بالا انداخت و گفت:
#چون قلدره!

÷برو کنار لطفا...

#سانگ عزیزم... می‌شه یکم به حرف این آلفای بدبختت گوش بدی؟!

÷هاشوان... اون تمام مدت کسی جز ییبو رو ندیده. با اون حال بد و شرایطش حتما کلی ترسیده و سردرگمه. داشتن یه دوست اینجا می‌تونه کمکش کنه تا زودتر خودش رو با اینجا وفق بده. اینجوری واسه خود ییبو هم بهتره پس مخالفتی نمی‌کنه.

#حداقل صبر کن من با ییبو حرف بزنم راضیش کنم.

÷اگر می‌خواستی راضیش کنی تو این هفت روز می‌کردی.

#می‌شه انقدر لجبازی نکنی؟!

÷عزیزم من با تو لجبازی نمی‌کنم. فقط نگران اون امگام و مطمئنم که یببو نمی‌دونه چطور باید باهاش رفتار کنه.

#ولی اینم راهش نیست که بخوای دور از چشم ییبو ببینیش. ییبو به وضوح ملاقات باهاش رو قدغن کرده. من می‌شناسمش. اینجوری فقط حساسیتش رو بیشتر می‌کنی. بیا بریم باهاش صحبت کنیم.

سانگ پوفی کشید و گفت:
÷باشه عزیزم بریم.

+چیزی شده؟

#اوه ییبو اینجایی! اتفاقا من و سانگ می‌خواستیم بیایم دیدنت.

÷باید باهات حرف بزنیم.

+درباره‌ی چی؟!

#راستش سانگ می‌خواد اون امگا رو ببینه.

ییبو اخمی کرد و گفت:
+نه!

÷ولی...

+گفتم نه سانگ... هاشوان بهتره حواست به امگات باشه

÷من اسم دارم... امگا نه هویت منه نه اسمم جناب وانگ!!!

+حالا هر چی!

سانگ به رفتن ییبو خیره موند. که با شنیدن صدای هاشوان نگاهش به سمتش کشیده شد.
#بهت که گفته بودم!
بعد دست سانگ رو کشید و همراه خودش برد. البته سانگ هم کسی نبود که به این آسونی بیخیال بشه!

یک هفته گذشته بود و ژان جز ییبو کسی رو ندیده بود و از اتاق ییبو خارج نشده بود. نمی‌دونست تا کی قراره تو این اتاق زندونی بشه. به لطف دارو‌هایی که زئی براش تجویز کرده بود حالش خیلی بهتر از قبل بود. تو این مدت با این که با ییبو تو یه اتاق زندگی می‌کرد و شبا روی یک تخت می‌خوابیدن ولی ییبو جز بوسه‌های کوتاه لمسش نکرده بود و جز جمله‌ها و دستورهای کوتاه ییبو مثل "پاشو غذا بخور" ، "قرصت رو بخور" ، "پمادت یادت نره" ، "برو دوش بگیر" ، "با خدمتکارا گرم نگیر" ، " از اتاق بیرون نرو" و... حرف‌ زیادی هم بینشون رد و بدل نمی‌شد.
این رفتارا و جو سرد بینشون هیچ کمکی به کم کردن اضطراب و آشفتگی ژان نمی‌کرد. هنوزم بعد از یک هفته از اینکه انقدر ییبو بهش نزدیکه معذبه و دلش می‌خواد موقع بوسه ییبو رو پس بزنه. هنوز نتونسته بود با شرایطش کنار بیاد.‌ دلش می‌خواست باهاش حرف بزنه و ازش بخواد بهش یه اتاق جدا بده و کمی فرصت بده ولی می‌ترسید با حرفاش دوباره آلفا رو عصبانی کنه پس سعی می‌کرد در سکوت تحمل کنه. حوصله‌ش به شدت سر رفته بود. طبق عادت این یک هفته، وقتایی که ییبو نبود می‌رفت پشت پنجره تراس اتاق ییبو می‌نشست و باغ نسبتا بزرگ عمارت رو تماشا می‌کرد. چقدر دلش می‌خواست تو اون باغ قدم بزنه!

I'M YOUR ALPHAWhere stories live. Discover now