.: Part 25 :.

2.5K 478 259
                                    

یک هفته از صحبت ییبو با ژان گذشته بود و ییبو سعی کرده بود تو این مدت رفتار خوبی از خودش نشون بده و به ژان بفهمونه که تغییر کرده.‌ ژان از جوی که بینشون بود به شدت خوشحال بود و باورش نمی شد که بالاخره بعد از مدتی که براش بی‌نهایت طولانی به نظر می‌رسید حالا کمی آرامش داره!
البته هنوز تصمیم نگرفته بود به دانشگاه برگرده یا نه چون هنوز مطمئن نبود می‌تونه به رفتار خوب آلفاش اعتماد کنه. دلش نمی‌خواد بهش بهونه و نقطه ضعفی واسه آزار دادنش بده و یا الکی خودش رو امیدوار کنه. ییبو هم که تردید ژان رو دید تصمیم‌گیری رو به خودش واگذار کرد تا سوتفاهمی براش پیش نیاد.

ژان فنجون قهوه رو روی میز کنار تخت گذاشت و منتظر به ییبویی که در حال حاضر شدن بود، خیره شد. ییبو دکمه‌های سر آستینش رو بست و نیم نگاهی به فنجون قهوه انداخت و با لبخند جذابی گفت:

+ممنونم ژان... من واقعا قهوه‌هایی که تو درست می‌کنی رو دوست دارم.

ژان هم با لبخند کوچیکی گفت:

_خواهش می‌کنم!

ییبو کراواتش رو برداشت و خواست دور گردنش بندازتش که دست ژان روی دستش نشست و کروات رو از گرفت و شروع کرد به بستنش.

+اوه... در واقع... اگر دوست نداری... مجبور نیستی این کار رو بکنی!

_مشکلی نیست‌... به هر حال کار آسونیه!

با تموم شدن کارش خواست ازش فاصله بگیره که دو تا دست ییبو دور کمرش پیچیدن و ژان رو به خودش فشرد. ژان شوکه هینی کشید و دست‌هاش رو روی سینه‌ی محکمش گذاشت. آلفا آروم سرش رو تو گردن ژان فرو کرد و روی مارکش رو بویید و بوسه ریزی بهش زد که باعث لرزش امگا تو بغلش شد. ییبو آروم تو همون حالت گفت:

+می‌دونم از این مارک متنفری‌، ولی من نمی‌تونم وقتی کنارمی ازش چشم بردارم! متاسفم که این رو می‌گم ولی... خوشحالم که تو مال منی!

چیزی درون ژان فرو ریخت! درست بود که از اون مارک لعنتی به شدت متنفر بود و باید از اینکه آلفا خودخواه همچین حرفی می‌زنه ناراحت و عصبانی بشه؛ اما چیزی ته وجودش وول خورد و قلقلکش داد... نمی‌دونست باید چی بگه یا چه واکنشی نشون بده پس همونطور بی‌حرکت تو آغوش آلفا موند.

ییبو لبخند ناامیدی به سکوت ژان زد و چشم‌هاش رو بست و بیشتر سرش رو تو گردن امگاش فرو کرد.

حس عجیب ژان با کوچکترین حرکت ییبو تو گردنش شدت می‌گرفت، جوری که آرزو می‌کرد کاش ییبو دیگه حتی نفس هم نکشه!

ژان تو دو راهی خارج شدن یا موندن تو آغوش آلفاش بود که با صدای فریادی از طبقه پایین شوکه از هم دور شدن.

باهم از اتاق خارج شدن و با عجله سمت منبع صدا حرکت کردن که ییبو گفت:
+لعنت بهش! این دیگه کدوم مزاحمیه؟!... ژان نمی‌دونم کدوم احمقیه پس لطفا پشت من بمون... اگر نیای خب بهترم هست!

I'M YOUR ALPHAWhere stories live. Discover now