.: Part 5 :.

2.4K 506 107
                                    

با فرو رفتن اون امگای خواستنی به آغوشش تونست احساس رضایت گرگش رو حس کنه. واسه همین وقتی امگا سعی کرد از بغلش خارج بشه مانعش شد. اون دیگه متعلق به ییبو بود پس باید به آغوشش عادت می‌‌کرد نه فرار!

ژان بعد از کمی تقلای بی‌نتیجه به نا‌چار تو همون موقعیت نا راحتش موند. کاملا تو آغوش آلفا فرو رفته بود و به ناچار پیشونیش رو به سینه محکم مرد چسبونده بود.

بالاخره دست از تلاش برداشت و به جاش صدای هق هق خفه‌ش بلند شد ولی ییبو بدون توجه بهش مجبورش کرد تو همون حالت بمونه.

هاشوان دلش برای امگای بیچاره می‌سوخت ولی نمی‌تونست کاری کنه. خوب می‌دونست اگر ییبو بخواد کاری رو انجام بده، به حرف هیچ کس گوش نمی‌کنه.

از طرفی گرگ مینگجو هم به خاطر حال و روز جفتش آشفته بود. پیوند گرگ‌هاشون هنوز پابرجا بود و امگا و بتا رو به سمت هم می‌کشوند. اما مینگجو حریص‌تر از اونی بود که حتی به گرگش اهمیت بده. فقط یک چیز براش اهمیت داشت و اون هم پول بود!

گرگ ژان وقتی کشش و خواستن گرگ جفتش رو حس کرد، خوشحال از این که بر خلاف بتا که پسش زده بود، گرگش هنوز هم امگا رو می‌خواست؛ داشت بال بال می‌زد که به سمت جفتش بره اما ژان تو آغوش آلفا گیر افتاده بود و کاری از دستش برنمی‌اومد فقط آروم ناله‌های دردمندی می‌کرد که در نهایت با غرش خشمگین گرگ آلفا ترسید و بلافاصله ساکت شد.

مینگجو کلافه از کش‌مکشی که با گرگش داشت رو به ییبو گفت:
×جناب وانگ نظرتون چیه بقیه صحبت‌هامون رو تو اتاق کارتون ادامه بدیم؟ یه جایی دور از این توله! وگرنه تضمین نمی‌کنم گرگم به این راحتی بی‌خیال جفتش بشه!

یببو پوزخندی زد و تو دلش گفت: واسه هر پشیمونی‌ای دیگه خیلی دیره عوضی!

+البته... هاشوان بذار همینجا بمونه و در رو هم قفل کن.
بعد ژان رو از آغوشش بیرون کشید و سمت در رفت.

مینگجو:
×ژان... اسمش ژانه... شیائو ژان
بعد رو کرد به جفتش و گفت:
×خودت که ادب و عرضه نداشتی، به جاش من به آلفات معرفیت کردم. باید ازم ممنون باشی!

ژان حدس می‌زد اگر الان بتاش از این در بیرون می‌رفت دیگه هیچ وقت نمی‌تونست ببینتش؛ پس سعی کرد واسه بار آخر شانسش رو امتحان کنه. پس با بغض شروع کرد به حرف زدن:
_ آ..آقا... لطفا این کار رو نکنید... من نمی‌خوام اینجا بمونم... لطفا... منو با خودتون ببرید... من جفتتونم... چیزی حس نمی‌کنین؟!... واقعا کشش گرگ‌هامون بهم رو حس نمی‌کنید؟؟... من می‌خوام پیش شما باشم... می‌خوام جفتتون باشم... لطفا... منو... رها نکنید...

درسته مینگجو بتای خوبی برای ژان نبود ولی جفتش بود و قطعا براش از یه آلفای غریبه بهتر بود. گرگش به بتا تمایل داشت و این هیچ‌ وقت تغییر نمی‌کرد. ژان با وجود تمام این اتفاقات هنوزم پیش بتاش آروم بود و احساس امنیت داشت. از طرفی وقتی جفتش باهاش این کارو کرد دیگه چه انتظاری می‌تونست از یه گرگ غریبه که هیچ نسبتی باهاش نداره، داشته باشه؟! اگر بعد یه مدت این آلفا هم از دستش خسته می‌شد چی؟! حتما دوباره فروخته می‌شد به یکی دیگه... و خدا می‌دونه پایان این چرخه کجا می‌تونه باشه؟!...

I'M YOUR ALPHAWhere stories live. Discover now