.: Part 13 :.

2.5K 491 204
                                    

ژان با نگرانی ولی امید زیادی طول و عرض اتاق رو متر می‌کرد و منتظر بود. حدود سه روز از غیبت سانگ گذشته بود و ژان که داشت فرصت رو از دست می‌داد ترجیح داد ریسک کنه و نقشه‌ای که تو ذهنش بود رو عملی کنه‌! نهایتا وقتی آلفا از شرکت برگشته بود و زیر دوش حمام بود، دزدکی تلفن موبایلش رو از جیب کتش برداشت و با چنگ تماس گرفت!

"فلش بک"
توی اتاق لباس‌ها (کلازت روم) روی زمین نشسته بود و زانوهاش رو توی شکمش جمع کرده بود. گوشی آلفا روی گوشش بود و صدای کر ‌کننده بوق آزاد اضطرابش رو بیشتر می‌کرد.
_تو رو خدا جواب بده چنگ‌...

بالاخره صدای چنگ توی گوشی پیچید. انگار که دنیارو به ژان داده باشن با بغض گفت:
_چ...چنگ...

#ژان!!!!! پسره‌ی ابله بی‌فکر!!!! هیچ معلوم هست کجایی؟ نزدیک دو ماهه خبری ازت نیست! لعنتییییی فکر نمی‌کنی یه عده اینجا نگرانت می‌شن؟ ببینم اصلا کدوم گوری‌ای؟؟؟ درباره جفتت دروغ گفتی نه؟ ببینم نکنه...

ژان فکر کرد چقدر دلتنگ غر زدنای برادرش بود! اما وقت فکر کردن به این چیزها رو نداشت، پس میون کلام چنگ پرید و با گریه دوباره اسم برادرش رو صدا زد:
_چنگ!!!

#ژان!!!! داری گریه می‌کنی؟!!! اوه خدای من... چه اتفاقی افتاده؟؟؟

_چنگ... میای پیشم؟... منو می‌بری خونه؟... دیگه...نمی‌خوام اینجا باشم...

چنگ نگران و ترسیده از حال و روز برادر دوست‌داشتنیش، با نگرانی گفت:
#ژان... داداشی! البته که میام و با خودم می‌برمت... فقط بهم بگو کجایی؟ چه اتفاقی افتاده؟؟

ژان با صدای لرزون گفت:
_م...من... تو عمارت وانگم...ا...الان برات لوکیشن می‌فرستم...

#وانگ؟؟؟ تو اونجا چیکار می‌کنی ژان؟؟؟

_چنگ... جفتم... بتام... اون منو فروخت... به آلفای عمارت وانگ... خواهش می‌کنم بیا منو از اینجا ببر... اون... اون می‌خواد...

چنگ کلافه و عصبانی غرید و مانع ادامه حرف ژان شد.
#نگران نباش ژان... زود میام پیشت داداشی... اصلا نترس... امشب خودم بغل می‌گیرمت و دوتایی می‌خوابیم... باشه؟

"پایان فلش بک"

نمی‌دونست داره اشتباه می‌کنه و از روی هیجانشه یا واقعا داره صدای مبهم همهمه و داد و فریاد رو از طبقه پایین می‌شنوه! رفته رفته بیشتر شکش برطرف می‌شد. حالا دیگه نمی‌تونست تو اتاق بمونه. شاید واقعا چنگ اومده باشه! می‌دونست در قفله ولی مدام دستگیره‌ش رو بالا پایین می‌کرد. کلافه لعنتی گفت و عصبی دوباره دور تا دور اتاق راه رفت که صدای چرخیدن کلید تو قفل و باز شدن در رو شنید. با باز شدن در قامت سانگ دیده شد.
_سانگ!! تویی!!! هی... چرا انقدر آشفته‌ای؟! چرا...

سانگ وسط حرفش پرید و گفت:
÷چیزی نیست من خوبم. عجله کن ژان فرصت نداریم. من باید قبل اینکه آلفام متوجه بشه برگردم. یکم پیش یکی از محافظا اومد دنبال هاشوان و گفت که انگار خانواده‌ت اومدن اینجا و آشوب به پا کردن! بهتره بری پایین زودتر!

I'M YOUR ALPHAWhere stories live. Discover now