تهیونگ با چهره ی پر از ارامش و لحنی مصمم نجوا کرد ."اینجام که بشنومشون هیونگ "
یونگی در حالتی که کمرش را به پشته صندلی تکیه میداد و نشستنش را راحت تر می کرد به چهره ی زیبایی پسرک خیره شد.
این حالت خونسرد و مسلط پسر باعث میشد به این مقدار دودلی و تردیدی که در وجودش پیچیده بود لعنت بفرستد .
دستش را به موهایش کشید ، بر خلاف چهره ی همیشه خنثی و سردش درونش کلافه بود آن هم تنها به دلیل خصلت دیرینه ای که در وجودش نهادینه شده بود .
احساس کردن خطر و قوی بودن حس ششم با تمام وجود فریاد میزد که این مسئله به هیچ عنوان مسئله ی کم اهمیتی نیست .
نگاهش درون چشمان افسونگر و وحشی پسر برای ثانیه ی قفل شد...................چشمانش درست مانند چاله ی کهکشانی بودند که قدرت جاذبه اش هر کسی را به درون تاریکی و دردی که از فرط گذشته ی پسر همراهش بود میکشید ؛ تنها چند ثانیه ی کوتاه طول کشید اما یونگی در کمال تعجب تاب نگاه کردن به ان چاله های عمیقی که اسرار گونه قدرت غرق کردن داشتن نیاورد و نگاهش را از چشمانش گرفت .
خودش هم از تمام ریکشن های ناخودآگاهش تعجب میکرد .
حس سنگینی و هاله ی دارکی که با نگاه کردن به چشمان پسر در ان لحظه گریبان گیرش شده بود در اوج زیبای ، ترسناک بود .
نه اینکه یونگی اعتراف کند که ترسیده نه یونگی نگران تهیونگ شده بود .
چشمان آن پسر انگار که یک تکه آینه شفاف باشد تمام سیاهی که تجربه کرده بود را در عین غمگین بودن فریاد میکشید و یونگی به هیچ عنوان دوست نداشت غم و درد طاقت فرسایش را ببیند .
او نگران شده بود که نکند با حرف زدن درباره ی این موضوع نظر تهیونگ در مورد خودش تغییر کند و پسر فکر کند که او قصد سو استفاده کردن دارد .
پس با فکر به تمام این ها قبل از اینکه چیزی را شروع کند ارام نجوا کرد .
"قبل از هر چیزی نیازه که بگم من به هیچ عنوان نمیخوام نگاهت نسبت بهم عوض شه و به عنوان کسی که بهش اعتماد کردی اطمینانتو نسبت به خودم از دست بدم و فکر کنی قراره به خاطر اینکه مسئله ی رو باهام در میون گذاشتی به خودم اجازه دادم و خواستم تو کارت دخالت و فضولی کنم .
همونطور که قبلا گفتم ؛ تمام حرف های که بینمون زده میشه و چیزی که ازم خواستی تا ابد توی همین اتاق چال میشه و تا زمانی که خودت نخوای چیزی بگی ؛ منم ازش بی خبرم و هرگز اجازه نمیدم کسی متوجه چیزی بشه .
سوالات زیادی برام پیش اومده و باید اعتراف کنم این همه معما کلافه ام کردن و برای دونستن جوابشون کنجکاوم اما...... میفهمم بعضی مواقع چیزهایی هستن که به من مرتبط نمیشن و نیازی نیست دربارشون بدونم .
نمیدونم از چیزی که میخوام بهت بگم خبر داری یا تو ام مثل من بعد از شنیدنش قراره تا چند دقیقه ذهنت بهم بریزه و شوکه شی و دنبال چرایی معما باشی اما در هر دو صورت اگر نیازی دیدی که من نباید از چیزی مطلع بشم و فکر کردی چیزی که دنبالشم واقعا بی مربوط به من (نگاهی عمیق به چهره ی جدی پسری که تا ان لحظه پر از ارامش سکوت اختیار کرده بود انداخت و ادامه داد) و ماموریته هیچ اجباری برای جواب دادن نداری من فقط قصدم کمک به هممون مخصوصا عملیاته نه چیزی بیشتر ."
YOU ARE READING
Beauty
Fanfictionدنیا بزرگ عجیب و زیباست ....چیزی که خیلی ها بهش اعتقاد دارن اما .......اون ها از یه حقیقت بی خبرن ، اون ها نمیدونن که دنیا ، سیاه تر و دردناک تر از چیزی هست که شاید خیلی از آدما تصورش رو میکنن . درد و سیاهی که شاید ، دامن زندگی بعضی از آدمای برگزيده...