منطقه امن

415 110 127
                                    

نیویورک 19 ژانویه2020 آمریکا ساعت ۲۳:۰۳

پایش را روی پدال ترمز فشرد و مانع از حرکت دوباره ای ماشین شد.

همه بدون زدن کوچک ترین حرفی در های سمت خودشان را باز کردن و پیاده شدند.

در طول راه هوسوک توانسته بود به لطف اخلاق و روحیه اجتماعیش تا حدودی با آن دو برادر ارتباط برقرار کند نه زیاد صمیمی اما از سکوت و وضعیتی که در ان گیر افتاده بودن بسیار بهتر بود.

جکسون و مارک هم تنها گاهی و در صورت نیاز سخن میگفتن و مارک هر لحظه با نگاهش هوسوک را تکه تکه میکرد و در ذهنش به بدترین شکل ممکن سلاخی آن هم به خاطر بیهوش کردن بی اطلاعش بود.

اما متاسفانه تمام آن کشتار چشمی و چشم غره های ترسناک همگی به یک ور مبارک هوسوک هم گرفته نمیشدن.

و این خودش دلیل کافی برای حرص خوردن بیشتر بود.

تاریکی هوا باعث شده بود که تنها سایه های مبهم از اجسام دورو ورشان پدیدار باشد.

سردی هوا و سوز سردی که می آمد به همراه تصاویر مبهم از کوه ها ، این را به تهیونگ میفهماند که آنها مطمعنا خارج از شهرن و همین باعث میشد تا کمی خیالش از بابت مکان امن و لو نرفتنشان راحت باشد.

سردی هوا به شکل مزخرفی بیشتر شده بود و تهیونگ احساس میکرد که با ان پیراهن نازک مشکی رنگ تنش تا ساعت دیگر تبدیل به قندیل یخی میشود که انگاز هزاران سال از به وجود آمدنش میگذشت.

با حس فرو رفتن تن سردش درون جسمی گرم و نرم به همراه بویی مست کننده از رایحه ای تلخ و سرد ناخوداگاه چشم چرخاند.

جونگکوک بدون هیچ نگاه یا تغییری در چهره و صورت بی حس و جدیش تنها کتش را با ملایمت تمام بر روی شانه های خوش فرم و تن لرزانش گذاشته بود.
وبی هیچ سخن یا نگاهی ارام از کنارش گذشته بود.

تهیونگ گنگ نگاهی به او انداخت ، با هر نفس میتوانست عطرش را از نزدیکترین فاصله ممکن در ریه و اندام تنفسیش حس کند.

عطری که باعث میشد چشمانش خمار و خواب الود شود و تنها با تصور گذاشتن سرش بر روی شانه های محکم و مردانه ی صاحب کت و نفس کشیدن عطر مست کننده اش تکیه بر تن استوار و محکمش خوابی ارام و رویایی را تجربه کند.

با تصور ناخوداگاه تک تک این لحظات که مغزش خوبه خود پشت سر هم روبه روی دیدگانش قرار داده بود انگار که در گذشته بارها این را تجربه کرده باشد چشمانش برای ثانیه یگرد شد چه با خودش فکر میکرد؟ احمقانه بود.
  ناباور و گنگ تنها کت را که از گرمای تن فرمانده حسابی گرم شده بود را بیشتر به خود فشرد.

نمیدانست در مغزش چه میگذرد و حتی نمیخواست به آن چه که در حال رخ دادن است برای لحظه ای فکر کند.

BeautyWhere stories live. Discover now