خلسه

425 91 47
                                    

منطقه امن...اتاق جلسه ساعت ۲۰ ژانویه 2020 ۱۳:۱۰ظهر

تهیونگ ، نگاهی اجمالی به تک تک افراد نشسته در پشت میز چوبی کرد.

تمامشان به جز یونگی ، دور میز جاگیر شده بودن و منتظر شروع حرف های بودن که تهیونگ از ابتدایی وارد شدن در این اتفاق بی صبرانه منتظرش بود.

بعد از برگشت از جنگل ، فرمانده به تمامشان اطلاع داده بود که برای صحبت در این اتاق جمع شوند.

نگاه تهیونگ مثل همیشه خالی از هرگونه احساس خاصی و بدون اینکه چیزی از ان تیله های شفاف به بیننده هایش القا پیدا کند بر روی تن عضلانی فرمانده نشست و کوتاه به او نگاهی انداخت.

ذهنش خود به خود با دیدن فرمانده، به زمانه کوتاهی که در جنگل در آغوش هم گذرانده بودن فلش بک زد.

بعد از بیرون آمدن از آن خلسه عجیب و گنگ اما لذت بخش ، هردوی انها بدون اینکه چیزی بگویند انگار که هیچ اتفاقی نیافتاده باشد به سمت خانه حرکت کردند.

دست خودشان هم نبود چرا که دو نفر انها از ان آغوش کوتاه تنها حسی که گرفتند آرامش بود و انگار که تنشان برای یکدیگر ساخته شده و هیچ خجالت یا حس بد پشیمانی را حس نمیکردند انگار که سالهای سال همدیگر را بشناسند و تنشان با یکدیگر آرام گرفته .

تهیونگ تنها چیزی که از آن سی ثانیه کوتاه دریافت کرد ، حسی شبیه به این بود که انگار ، درون شیشه ای پر از هوا و خلسه در بین زمین و آسمان گیر افتاده و بدون اینکه خودش خبر داشته باشد با ولع تمام هوا را به ریه هایش مکشید......

هوای که تک تک نفس ها و زندگیش به ان بند شده..........

هوای مطبوع ای که برای از دست ندادنش با قدرت تمام دستو پا میزد و با چنگو دندان سعی در...‌ درآغوش گرفتن چیزی داشت که وجود ندارد.
و همین وجود نداشتن او را جری تر میکرد تا بیشتر تلاش کند و بیشتر در ان خلسه دستو پا بزند.

انگار هر دوی انها طبق قرار دادی نانوشته بی توجه به احساس های عجیب و ناشناخته که تنها در مدت زمان دو روز در وجودشان ریشه دوانده بود انها را نادیده میگرفتن.

احساساتی که با تمام جدید بودن انگار که هزاران سال در سرشتشان ریشه دوانده بود و انها بی خبر تنها به زندگی می پرداختن.

تا زمانی که هر کدام از انها با دیدن نیمه دیگر وجودشان تمام این احساسات را حس و تجربه کنند.
اما با بی فکری تمام این حس ناب را نادیده بگیرند.

با صدای ارام نامجون در کنار گوشش به خودش آمد.

«خوبی؟ »

تهیونگ در جواب تنها سری تکان داد و لب زد :

«خوبم »

نامجون با لبخندی نصفه نیمه ادامه داد.:

«برای دروغ گفتن به کسی که بهتر و بیشتر از خودت میشناستت زیادی اماتوری ویکتور.........مطمئن باش خیلی راحت متوجه میشم که ذهنت درگیره  (لبخند محوی بر لبانش نشاند و ادامه داد) ......به هرحال میدونم تا زمانی که خودت نخوای دربارش حرف نمیرنی  پس اصرار نمیکنم چون به زودی سروکارت بهم میوفته........بگذریم.....‌.‌‌‌.....باهاش حرف زدی ؟»

BeautyDonde viven las historias. Descúbrelo ahora