امریکا نیویورک ۱۸ژانویه 2020ساعت ۰۰ :۲بامداد
خانه ، در سکوت و تاریکی مطلق فرو رفته بود.
انگار که هیچ موجودی به نام انسان ، در آن تاریکی نفس نمیکشید.
تهیونگ آرام و بی صدا همراه با چشمان خمار و زیبایش به ماهی که در قاب پنجره به زیبایی خودنمایی می کرد خیره شده بود.
تن تراش خورده و نفسگیرش بر روی کاناپه قهوای رنگ سالن جایی گرفته بود.
برخلاف جسمش که با بی حسی و در ریلکس ترین حالتش آرامیده بود.
ذهنش در حال جدال و دستو پنجه نرم کردن با جنگی بود که دنیایش را در خون غرق کرده و هر دیقه و ثانیه نیرنگ جدیدی برایش رو میکرد.
عصب های ریز هوشیارش حس های متفاوتی را به جای جایه دریچه ها و حاشیه های مغزش ارسال میکرد .
حس های که هر کدام نتیجیه علت های گذشته بودندو دلایلی که همه ای انها مقصر و باعث و بانیه حال الانش.
خشم ، انتقام ، نگرانی ، دلتنگی اینها تمام احساساتی بودن که او و ذهنش را در محاصره ای سخت و سنگین زندانی کرده و اجازه نفس کشیدن به او نمیدادند.
اما حالا در بین تمام این کش مکش های تمام نشدنی و خسته کننده حسی ناب و نایاب ، گرمایی را به قلب سرد و یخ زده اش منتقل میکرد
حسی که شاید نامش خوشحالی بود.
خوشحالی که واقعی بود نه پوشالی.
خوشحالی که باعث گرم شدن قلب سرد او شود پوشالی بودنش خیالی بیش نیست.
نامجون ، تکیه گاهش ، برادرش
دل باخته بود.
تنها با فک کردن به نامجون و حالش لبخندی بر لبانش جای گرفت.
بلاخره وقتش رسیده بود که نامجون هم طعم شیرین عشق و آرامش را بچشد.
زمانی که از سوکجین برایش گفت.
تهیونگ تنها در شوق و ستاره های درخشان چشمان برادرش گم شده بود.
در دل گفته بود سوکجین واقعا کیست ؟
پسری که نامجون را به این حال انداخته نمیتواند انسانی عادی باشد.
او نامجون را از خودش هم بیشتر میشناخت برادرش به این راحتی ها دل نمیباخت.
او واقعا که بود که تنها با یک نگاه ، لرزه به تن مردانه و محکم برادرش انداخته بود؟
با اینکه خودش با عشق غریبه بود و نمیدانست اصلا چه طعمی و چه مزه ایست اما میدانست هر چه که هست انسان را زنده میکند .
او قبلا هم با عشقی آتشین سر کار داشت یا به طور کامل او و نامجون عشق را از دیوید شناختند و باان آشنا شدند .
![](https://img.wattpad.com/cover/231778803-288-k182715.jpg)
YOU ARE READING
Beauty
Fanfictionدنیا بزرگ عجیب و زیباست ....چیزی که خیلی ها بهش اعتقاد دارن اما .......اون ها از یه حقیقت بی خبرن ، اون ها نمیدونن که دنیا ، سیاه تر و دردناک تر از چیزی هست که شاید خیلی از آدما تصورش رو میکنن . درد و سیاهی که شاید ، دامن زندگی بعضی از آدمای برگزيده...