دوستان به نشانه*در روند داستان دقت کنین اطلاعات مهمی رو بیان میکنند .۲۴ اپریل سال ۲۰۰۵ سازمان مجستیک آمریکا ساعت ۲:۰۰بامداد
تهیونگ نه ساله ، با چشمانی خمار و بی حس به آسمان تاریک شب و ستارگانی که انگار نای چشمک زدن نداشتند خیره شده بود .
انگار که دل آسمان آن منطقه هم از بد بودن ادم های که در سایه اش زندگی میکردند گرفته بود که حالا ستاره های چشمک زن شب با دلگیری تمام زیبایی چشمک های نورانیشان را به رخ نمیکشیدن .
نسیم ارام اما سوزناک شب بر صورت کبود و لاغرش تازیانه میزد .
پیراهن گشاد و مشکی رنگی که به تن داشت او را به هیچ عنوان از سوزهای بی رحمانه هوا در امان نگه نمیداشتن... اما بی رحمانه تر از آن این بود که .......صاحب آن تنه کوچک و خسته،.. چیزی به نام سرما و درده تن سرخ شده اش حاصل از سوزهای سرد را حس نمیکرد .
کودکی که یخبندان را به آغوش کشیده بود و ذهنش....، بر خلاف تمام افکار کودکانه همسنو سالانش به جای ارزوهای شیرین کودکی چیزی مثل بوی خون و مرگ و درد ان را پر کرده بود حالا بی هیچ عکس العملی تنش را میزبان تازیانه های سوزناک سرما کرده بود و خم به ابرو نمی اورد .
انگار که اعصاب حسیش را از ریشه و بن بریده و سوزانده بودند و ارتباط بین تن و روحش را قطع کرده بودند.
تهیونگ بسیار درد کشیده بود.
انقدر که در برابر آسیب کاملا خنثی عمل میکرد .
انقدر خنثی که حالا درد زخم عمیقی که بر روی ران پایش وجود داشت و خونی که قطره قطره از آن جاری میشد و پایش را رنگی میکرد را حس نمیکرد.
سرش را بالا اورد و چشمان به رنگ شبش را به ماه وسط آسمان دوخت .
امشب شبه پاداشش بود.
پاداشی که گاد به او قولش را داده بود.
بعد از دوهفته تنها بودن.
بعد از دو هفته زجر کشیدن .
پس از عملیات قتلی که سه ساعت پیش به پایان رسانده بود.
حالا با دستانی خونی که برایش بی اهمیت ترین چیز در این دنیا تلقی میشدند به انتظار دیدن جیمین و نامجون نشسته بود .
روی پشت بام خلوت سازمان که هیچ کس اجازه ورود به انجا را نداشت ایستاده و به انتظار دیدن تنها دلخوشی هایش نشسته بود .
گاد به او اجازه عوض کردن لباس هایش را نداد ومجبورش کرده بود با همان سروضع به ملاقات جیمینش و هیونگ مهربانش بیاید .
نه اینکه چیز جدیدی باشد ...نه اصلا اما........میدانست ملاقات کردن جیمین با این تن خونی اثرات خوبی نخواهد داشت.

ESTÁS LEYENDO
Beauty
Fanficدنیا بزرگ عجیب و زیباست ....چیزی که خیلی ها بهش اعتقاد دارن اما .......اون ها از یه حقیقت بی خبرن ، اون ها نمیدونن که دنیا ، سیاه تر و دردناک تر از چیزی هست که شاید خیلی از آدما تصورش رو میکنن . درد و سیاهی که شاید ، دامن زندگی بعضی از آدمای برگزيده...