آنچه گذشت و ادامه
جونگکوک همراه با لبخندی محو و چشمانی شیفته که تنها خاصه ی زیبایش بود به چشمان بسته و لبان سرخی که بینشان کمی فاصله افتاده بود و نفس های ارامی که از بین ان گلبرگ های سرخ دمو بازدم میشد نگاه میکرد که چطور نفس هایش ارام گرفته و عضلات بدنش از سفتی لحظات جهنمی گذشته در آمده .
تَنِش های بدن تهیونگ و همینطور حس خشم و نگرانی فرمانده که با دیدن پسر زیبایش در ان وضعیت به سراغش امده بود از حس حضور همدیگر ارام شدند و برای لحظات نسبتا طولانی در ان حالت ماندند .
اما این ارامش همیشگی نبود .
ثانیه ی بعد ، تمام ان حس های دل انگیز و روح نواز و خلسه ی شیرینی که با وجود آغوش گرم فرمانده و نفس های ارام گرفته ی تهیونگ به وجود امده بود با صدای بلند جیغ آژیر خطری که توسط یونگی به صدا در آمد از بین رفت .
زنگ اعلام خطری که در محفظه ی در کلبه برای مواقع اضطراری به دست فرمانده تعبیه شده بود سکوت کلبه ی پنهان شده در دل جنگل را شکست.
با به صدا در امدن زنگ هشدار تهیونگ به سرعت و با نگاهی جدی به در ورودی نگاه کرد و در این بین متوجه تغییر حالت بدن فرمانده و محکم تر شدن حلقه ی بازوانش دور کمرش شد .
جونگکوک ناخودآگاه با شنیدن صدای آژیری که میدانست به دست یونگی به صدا در امده حلقه ی بازوهایش را دور کمر خوش فرم تهیونگ محکم تر کرد و بی معطلی با اخمانی که کمی در هم فرو رفته بودند و در حالتی که هنوز هم همان خونسردی ذاتی و ارامش و کنترل بی نظیرش به رخ کشیده میشد خواست راه ارتباطی ساعتش را باز کند که صدای یونگی زودتر از او توسط فرکانس های صوتی از بلندگوهای ریز ساعت پخش شد .
"فرمانده به مشکل برخوردیم ."
تهیونگ به سرعت از آغوش جانگکوک بیرون امد و هر دو سرپا ، آماده باش وسط اتاق ایستادند .
جانگکوک لبانش را برای بازگو کردن حرفی از هم فاصله داد که با شنیدن حرف های یونگی سکوت اختیار کرد .
"فرمانده هر جا که هستی فقط گوش بده چون الان از رادار و فرکانس ساعتت مطمعن نیستم که شنود میشه یا نه .
هر چه سریعتر تمام وسایل و هر چیزی که مورد نیازه ؛ تمام اطلاعات همه ی چیزی که خودت بهتر ازشون خبر داری رو جمع کن باید هرچه سرعتر منطقه رو خالی کنیم .
با ویکتور از منطقه خارج بشین زمان جابه جای رو باید جلوتر بندازیم .
وقتی رسیدی به ماشین و ماشین رو اماده ی حرکت کردی با منور به من خبر بده تا خودم رو بهت برسونم .
یه لعنتی تونسته به سیستمم نفوذ کنه با اینکه اعترافش سخته اما کنترل کردنش تقریبا غیر ممکن هر نقطه کوری رو میبندم از یه جا دیگه نفوذ میکنه فقط میتونم معطلش کنم ...نمیدونم چقدر میتونم زمان بخرم دورش بزنم تا نتونه دقیق موقعیتمون رو بفهمه اما فقط از این مطمعنم که با ریکاوری کردن سیستمم یک ربع زمان بهم میده تا بتونم خودم رو بهتون برسونم چون تو این یک ربع سیستم اجازه هیچ دسترسی رو به کسی نمیده و بعدش دوباره شروع به کار میکنه تا زمانی که شما خارج میشین مجبورم باهاش به معنای واقعی کلمه بجنگم تا اون تایم رو برای خارج شدن خودم در نظر بگیرم نمیتونم از پشت سیستم خارج شم.
فقط بجنیین چون ممکنه تمام تلاش هامون نابود بشه "
YOU ARE READING
Beauty
Fanfictionدنیا بزرگ عجیب و زیباست ....چیزی که خیلی ها بهش اعتقاد دارن اما .......اون ها از یه حقیقت بی خبرن ، اون ها نمیدونن که دنیا ، سیاه تر و دردناک تر از چیزی هست که شاید خیلی از آدما تصورش رو میکنن . درد و سیاهی که شاید ، دامن زندگی بعضی از آدمای برگزيده...