جان دادن برای یکدیگر

350 51 39
                                    


مدت طولانی گذشته اما بلاخره پرقدرت تر از قبل برگشتم .

فقط میتونم بگم دلم براتون بیش از اندازه تنگ شده بود .

-----------------------

آنچه در فلش بک قسمت قبل گذشت :

نفس هایش سنگین شده بودند اما بازهم نمیتوانست خشمش را به طور کامل خالی کند مجبور بود تمام لرزش های عصبی و حس خشمش را درونش مدفون کند و باز هم در ظاهر بی حس باشد اما برای یک لحظه یکی از چراغ ها بار دیگر روشن شد و باعث شد چشمان خمار سیلور درخششی در تاریکی اطرافش انعکاس دهد .

با ردگیری که انجام داد و وقتی که توانست موقعیت ان ها را متوجه شود پیام اماده شده را به مرکزی که از قبل آماده این شرایط شده بود ارسال کرد و تلفنی که تنها یک شماره در ان ذخیره شده بود را برداشت و شماره گرفت و بی معطلی و اجازه دادن به فرد پشت خط لب زد .

"میتونی افرادو بفرستی ; موقعیتشو براتون فرستادم .... کار انجام شد "

مرد پشت خط پوزخند ریزی زد و با صدای ضمختی لب زد ؛

"خودت رو به هلیکوپتری که ۳ مایلی کازینو منتظرته برسون وقت اتیش بازیه سیلور "

و بعد از ان صدای بوق ممتدی بود که نشان دهنده ی پایان تماس بود.

سیلور بی حس و با همان چشمان یخ زده با برداشتن سویشرتی که تنها دارایش بود به سمت در خروجی رفت تا طبق دستور که به او داده بودند خودش را به هلیکوپتر برساند .

پایان فلش بک

*زمان حال

(تهیونگ لب زد
"اونا موقعیت ما رو میدونن هیونگ.............. ساعتت ."

یونگی با ناباوری به ساعت دور مچش نگاه کرد که چراغ قرمزش روشن بود .
چطور از یاد برده بود که قبل از حرکت ساعت را از دور مچش باز کند ؟

و در همان لحظه زمزمه ی یونگی با انفجاری که درست در کنار چرخ جلوی سمت راننده رخ داد و صدای شلیک های رگباری ماشین های که از جاده ی فرعی درست پشتشان افتادند باهم مخلوط شد .

"فاک "

جانگکوک فرمان را به سرعت برای جا خالی دادن از اتش اندازی که قبل از شلیک مسیرش را در ایینه تشخیص داده بود به سمت مخالف چرخاند و مسیر حرکتشان را تغییر داد و با نیشخندی نفس گیر لب زد :

"خوش اومدید "

تهیونگ که چشمانش حالا تیره تر از هر زمان دیگری شده بود در بین تمام شلیک های مرگبار و صدای وحشیانه ی اسلحه های که به قصد کشت شلیک میکردند با ارامشی دیوانه وار اسلحه اش را با کشیدن گلنگدن* اماده کرد و بی مکث شیشه ی سمت خودش را پایین کشید و لب زد .

"انگار انتظارمون بی نتیجه نموند "

اسلحه اش را در دست گرفت و به سرعت نیم تنه اش را از پنجره ی سمت خودش به بیرون سوق داد و روی در نشست .

BeautyTempat cerita menjadi hidup. Temukan sekarang