تنها کاری که باید انجام دهیم این است که درک کنیم همهمان بنا به دلیلی به این جهان آمدهایم که باید نسبت به آن خود را متعهد کنیم.
آنگاه است که میتوانیم بر رنجهای بزرگ و کوچک خود بخندیم و بدون ترس پیش برویم و آگاه باشیم که در هر گام ما مقصودی و منظوری نهفته است.- پائولو کوئیلو
کره جنوبی ۵ژانویه ی 2020
منطقه مرزی مقعر فرماندهی نیروهای ویژه سری ارتشساعت 4:00 بامداد
آسمان گرگو میش بود و خورشید هنوز از پشت کوه های سر به فلک کشیده بیرون نیامده بود تا پرتوهای زرین خود را مهمان زمین کند .
هوای منطقه مرزی مثل تمام زمستان های سال های گذشته ی کره سرد و طاقت فرسا بود .
به خاطر اب هوایی کوهستانی منطقه مرزی شدت سرما دو چندان شده بود به خصوص که در ماه ژانویه قرار داشتند ، ماهی که به سرما و قندیل های یخی اش معروف بود .
با قدم های محکم و استوارش که تماما نشانگر قدرت و اقتدار صاحبشان بودند در محوطه مقعر فرماندهیش قدم برمیداشت.
صورت مردانه اش ، کوچک ترین حسی را القا نمیکرد .
تنها احساسی که میشد ان را با جانو دل درک کرد تنها.......جدیت و سرمایی بود که سالهای سال ، غبار چهره ی جذاب فرمانده ی منطقه مرزی محسوب میشد .
غباری که هاله ی از رفتار و شخصیت کاریزماتیک فرمانده را در چهره اش به خوبی به رخ میکشید و نا آگاهی خودش از این مسئله باعث جذاب تر شدن چندین برابرش میشد و تمام این ها او را درست مانند یک ژنرال دست نیافتنی ، خاص جلوه میداد .
چهره اش در خونسردترین حالت خودش قرار داشت.
چشمان سیاه وتیزبین اش با سرمای زمستانی درونش تنها به جلو خیره بود،.......
اما برخلاف مقصدشان ریزترین جنبش هارا در ان گرگ میش صبحگاهی زیر نگاه وحشی و بی حسش داشت.
نفسی گرفت و هوای غبار گرفته منطقه را برای بار هزارم به ریه هایش کشید.
به تک تک سربازاش نگاهی انداخت و دوباره چشمانش رو به کوه های دور دستی که از آن فاصله هم به چشم می آمدند داد.
مثل همیشه بی خوابی های شبانه اش به سراغ اش آمده بودند و همین باعث میشد، پا به پای تمام سربازانش بیدار بماند.
اوایل برای نیرو های جدیدش بیدار ماندن شب و روز و روحیه ی خستگی ناپذیر فرمانده اشان اتفاقی عجیب بود.
چرا که فرمانده قبلی کاری جز خوابیدن ، خوردن و خوشگذرانی انجام نمیداد و در واقع بوی از فرمانده بودن نبرده بود .
و کوچکترین اهمیتی به وضعیت بد و جنگی منطقه مرزی نمیداد.
تا زمانی که پسر بیستو شش ساله ی بی هیچ نامو نشانی به ان منطقه فرستاده شد و در یک شب کوبنده ، وضعیت منطقه کنفو یکم شد و سرنوشتشان تغییر کرد .
VOCÊ ESTÁ LENDO
Beauty
Fanficدنیا بزرگ عجیب و زیباست ....چیزی که خیلی ها بهش اعتقاد دارن اما .......اون ها از یه حقیقت بی خبرن ، اون ها نمیدونن که دنیا ، سیاه تر و دردناک تر از چیزی هست که شاید خیلی از آدما تصورش رو میکنن . درد و سیاهی که شاید ، دامن زندگی بعضی از آدمای برگزيده...