کره جنوبی سئول هتا لی دونگ
۱۹ ژانویه سال 2020 ساعت یک بامداد صبح روز پروازسکوت بود.......
سکوتی به سنگینی مرگ و به تاریکیه سیاهیه شب های آسمان پهناور
به اطرافش نگاه کرد.
سایه سنگین دیوارهای بلند و عظیمو جسه را حتی در آن ظلمات حس میکرد.
سرمای سوزناکی که به هیکل تنومندش برخورد میکرد خم به ابروهای پر و خوش حالتش نمیاورد.
چرخی زد.........
نمیدانست کجاست؟!!
تنها چیزی که در ان تاریکی میدید ، سالنی دالان مانند بود که با دیواره های زخیم و نقاشی شده تزئین شده بود.
سقفی بلند و کمانی شکل كه ان هم تنها از صدقه سریه کور سویه نور مهتابی بود که از محفظه های کوچک سقف به داخل نفوذ میکرد قابل دیدن بود.
قدم از قدم برداشت تا شاید بتواند راهی برای خروج پیدا کند.
عجیب بود...........،
او هیچ چیز را به یاد نداشت.
هیچ چیزی در ذهنش تداعی نمیشد.
نمیدانست برای چه اینجاست ؟
نمیدانست علت امدنش چه بوده ؟
حتی نمیدانست چگونه به ان مکان طلسم شده آمده؟
اخمی از سره گیجی بر روی پیشانی بلند و مردانه اش نشست.
ذهنش ، کاملا شبیه به دفتری همراه با برگه های سفید و خالی از نوشته های سیاه رنگ بود.
انگار که کسی کل خاطراتش را به یکباره از صفحه ذهنش پاک کرده باشد هیچ چیز را به یاد نمیاورد.
تنها چیزی که میدانست این بود که قلبش در سینه با تمام ارامشی که داشت با نهایت سرعت به قفسه سینه اش میکوبید.
رخدادی که شاید در طور کل زندگیش دوبار اتفاق افتاده بود.
او ترسی حس نمیکرد چرا که ترس برای او واژه غریبه و کاملا نا آشنای به حساب میامد.
استرسی هم در وجودش پیدا نمیکرد.
همین ها دلایل علمیه تپش قلب بود دیگر ؟ دلیل دیگری هم داشت ؟
او هیچ کدام از علت ها را دارا نبود.
پس دلیل کوبش تند قلبش چه بود ؟
دلیل بی قراریه قلبش چه بود ؟
ارام سرش را کمی به پایین خم کرد .
دست راستش را آرام بالا آورد و روی سینه اش گذاشت ضربان تند قلبش را زیر دستان محکم و مردانه اش حس میکرد.
صدای ضعیف و ارام گوش هایش را نوازش کرد.
صدایی که توانایی ساختن بهشت را در آن برزخ سرد را دارا بود.
YOU ARE READING
Beauty
Fanfictionدنیا بزرگ عجیب و زیباست ....چیزی که خیلی ها بهش اعتقاد دارن اما .......اون ها از یه حقیقت بی خبرن ، اون ها نمیدونن که دنیا ، سیاه تر و دردناک تر از چیزی هست که شاید خیلی از آدما تصورش رو میکنن . درد و سیاهی که شاید ، دامن زندگی بعضی از آدمای برگزيده...