عاشقانه

500 100 76
                                    


کره جنوبی سئول ۱۶ژانویه2020 ساعت ۲۱:۰۰
دو روز قبل از جلسه ی سران .
دقیقا روبه رویش ایستاده بود.

روبه روی مردی که تمام عمر شاهد از خود گذشتی و فداکاری بی چشم داشتش بود.

مردی که از روزگاره روزهایه زندگیش ،  بد زخم خورده بود.

زخمی که عفونت های چرکینش هنوز که هنوزه هم التیام پیدا نکرده بودند.

با تمام اینها او هنوز هم بود.

درست مانند سر آغاز

درست آن زمان که در قعر سیاهی و تاریکی دستو پا میزد.

زمانی که خلع ، دنیای تاریکش را فرا گرفته بود و مانند فردی که شبانه روز به او مسکن خورانده باشی بی حسه بی حس بود.

اما او دستانش را گرفت و زمزمه کرد تا ته خط جاده های هولناک و مرگبار با اوست.

به زبان نیاورد ، او هیچوقت چیزی را به زبان نمیاورد.

تنها کافی بود که در چشمهایش زل بزنی و دستانت، توان لمس کردن روحش را داشته باشد تا نجوا و زمزمه ای نجات در غار صوتی گوشت 
روان شود.

زمزمه ی آرام و دلنشین که نجوای نجات سر میدهد.

زمزمه ای که پیغامش این است:

دراین تاریکی بی پایان رد پایم را دنبال کن.

صدایش را شنید.

«فقط بگو چی میخوای جعون»

به چشمانش زل زد, او,  مرد مقدمه نبود پس اصل مطلب را روی دایره ریخت.

  مثل خودش آرام زمزمه کرد :

«میخوام چشمو گوشم باشی ...»

پوزخندی یک طرفه و هولناک بر لبان محکمش نقش بست و خیره در چشمانش لب زد :

« وقتشه به شیوه ای خودشون بازی کنم »

مرد روبه رو با لبخندی بی روح و یک طرفه لب زد :

«اطاعت امر میشه فرمانده »

**************

آمریکا نیویورک ۱۹ژانویه 2020ساعت ۲۳:۳۰

از پشت خط صدای نفس هایش را در گوش هایش به زنجیر کشید و در همانجا آنها را در انباری مخفی و عمیق وجودش به اسارت در آورد  .

خودش هم نمیدانست چرا؟

تنها به او زنگ زده بود و آرام زمزمه کرده بود:

«قطع نکن »

بعد از آن تنها چشم بسته بودو به صدای
سحرآمیز نفسهایش گوش داد.

چقدر احمق بود!؟

در ذهنش به خود خندید.

این سوال با فونتی بزرگ و قرمز رنگ بر دیواره ذهنش بولد شد.

BeautyDonde viven las historias. Descúbrelo ahora