-1-

1.1K 103 26
                                    

آخرین صندلی رو برعکس رو میز گذاشت و یونیفرمشو عوض کرد اما قبل اینکه از کافه بزنه بیرون کلویی جلوشو گرفت.
کلویی: کجا با این عجله هری؟ میخواستم باهات راجع به چیزی حرف بزنم.

هری بدون جوابی دست از تقلای‌بیهوده برداشت و منتظر به کلویی خیره موند.

کلویی: نمیدونم تو این مدت متوجه شدی یا نه ولی باید بهت بگم که من قرار نیست مثل پدرم اینجا رو مدیریت کنم، اولین چیزی هم که قراره اینو متفاوت کنه اینه که دلم نمیخواد همچین پسری همچین کاری داشته باشه. ارزشت بیشتر از ایناست هری.

هری قدمی به جلو گذاشت و گفت: من دارم کاری رو میکنم که دنبالش بودم. دنبال کاری بالاتر و بهتر نمیگردم. شب بخیر.

گفت و از کافه زد بیرون قبل این که به کلویی فرصت جواب دادن بده. دنبال کار دیگه ای نمی‌گشت، چیزی که واسش کافی بود رو داشت و میدونست حتی اگر هم خودش بخواد کاری بالاتر داشته باشه بین بقیه ویترا چه حرفایی راه میفته و هری اینو نمیخواست؛ چون تک تکشون دوستاش بودن.

فرداش مثل هر روز دیگه ای رفت کافه، همیشه اولین کسی بود که می‌اومد و آخرین کسی بود که می‌رفت. صندلی ها رو چید و لباسشو عوض کرد مشغول کارای آشپزخونه شد که با ورود یه نفر اونم ساعت هشت و نیم صبح از آشپزخونه زد بیرون.
کدوم آدم عاقلی این موقع روز میاد کافه؟
همون نویسنده‌ی دیوونه همیشگی بود، عادت داشت بی موقع ترین وقت ممکن عجیب ترین چیزها رو سفارش بده و همیشه تنها، رو میز سه نفره کنج کافه بنشینه، چون همیشه وسایلش اونقدر زیاد بودن که دو تا صندلی دیگه رو پر میکردن.
هری رفت تا سفارششو بگیره هرچند که عملا هیچ چیز آماده ای تو آشپزخونه وجود نداشت.

هری: سلام خوش اومدین، سفارِ...
لویی: سلام یه اسپرسو لطفا.

این بشر واقعا عقل تو کلش بود؟ اگه عقل سالمی ام داشت بعید میدونم معده سالمی داشته باشه.
هری باریستا نبود ولی بعد هزار بار سفارش گرفتن از این مشتری خوب میدونست که چه اسپرسویی رو واسش آماده کنه.
بعد چند دقیقه که هری سفارششو تحویل داد بقیه هم کم‌کم اومدن و مشغول شدن.
مثل همیشه اون نویسنده خودکارش رو به‌دست گرفته بود و خودش رو غرق کاغذای دور و برش کرده بود، انگار که دنیاش تو همینا خلاصه میشد و هیچ چیز دیگه ای واسش اهمیت نداشت و واقعا هم همینطور بود، طوری با دقت برای تک تک خط هایی که می نوشت وقت میگذاشت که هرکسی میدیدش قطعا به عقلش شک می کرد. صبح تا شبش رو تو اون کافه می گذروند و هیچ کس ازش سوالی نمی پرسید، شاید هم به همین خاطر همیشه می‌اومد اونجا.
هری و البته هرکسی که تو اون کافه کار میکرد به دیدن رفتارای عجیب این آدم عادت کرده بودن، ولی هیچ وقت هیچ کدومشون نپرسیده بودن که چی می‌نویسه، چرا انقدر غیرعادیه و چرا عجیب ترین مشتری این کافست.
هری امروز جسارت اینو پیدا کرده بود که به فضولیاش یه جوابی بده، و وقتی دید هیچ مشتری‌ای ساعت هشت و نیم صبح به جز اون نویسنده تو کافه نیست فرصتو رو هوا گرفت و رفت کنار میزش.
اون قدری سرش گرم کارش بود که حتی متوجه وجود هری که رو به روش رو صندلی نشسته بود، نشد.
هری سعی کرد با سرفه ای ساختگی توجهشو برای یک ثانیه جلب کنه و موفق هم بود.
لویی ببخشیدی گفت در حالی که دنبال پاکت سیگارش تو جیبش می گشت.
هری اونقدر تو ارتباط گرفتن با آدما افتضاح بود که نمیدونست حتی چی باید بگه. اگه میگفت چی می نویسی خیلی ضایع بود؟ اگه به شوخی حرفی میزد چی؟ اگه پشت هم فقط گند می زد چی؟ اصلا دلش می‌خواست پاشه بره اما دیگه دیر شده بود.
هری : آمم، قصد فضولی ندارم ولی راستش، داشتم فکر می کردم که چه کتابی می نویسین که انقدر با جون و دل براش وقت میزارین؟
لویی در حالی که سیگارشو روشن میکرد گفت: سوالی که همه می‌پرسن و براش جوابی ندارم. نمیدونم، از خودم می نویسم، از اتفاقای کوچیک و بزرگی که میفته و هرچیزی که به نظرم جالب باشه.
هری: پس، چرا انقدر با دقت و وسواس؟
لویی: هرکاری واسه اینکه بهترین باشه باید به بهترین شکل ممکن انجام بشه و من میخوام این اولین و بهترین کتابم بشه؛ پس آره.

For Your Eyes Only [L.S] by Rain (Completed)Where stories live. Discover now