پارت مورد علاقم از کل فن فیک (◕﹏◕✿)
باهاش آهنگ from the dining table هری رو گوش بدین 💆🏻♀️🤌🏻
_______________________________________________مرتب تر از هر وقت دیگه ای به نظر میاومد. برای بار آخر لباسش رو چک کرد و با شنیدن زنگ در که قطعا کلویی بود پایین رفت و سوار ماشینش شد.
[لباس هری]
کلویی: نگفتم انقدر هم تیپ بزنی، فقط یه مهمونی سادست.
هری خندید و دستی لای موهاش کشید و گفت: تیپی نزدم.
کلویی راه افتاد.
جلوی سالن بزرگی پارک کرد. نورانی بود و چندین طبقه بود. سمت در پشتی بودن. خیابون پر از ماشین بود و به سختی جای پارک پیدا کرده بود.کلویی: خیلیخب، رسیدیم.
هری: چه تجملاتی!
کلویی: مراسم مهمیه.
هری برگشت سمتش و گفت: فرصتی واسه تشکر از اینکه هوامو داشتی پیدا نکرده بودم. ممنونم ازت.
کلویی لبخندی زد و گفت: تنها کاری بود که از دستم برمیومد. تو هم لیاقتش رو داشتی هری.
هری بیشتر برگشت سمتش. نگاه هردوشون به صورت هم دیگه بود.
کلویی: هی، هری؟هری بدون اینکه دهنشو باز کنه هوم ای گفت.
جلوتر رفت. نگاهش بین صورتش و لباش حرکت میکرد و خب، هری لبش رو بوسید. کلویی انتظار همچین چیزی رو نداشت و گیج شده بود. نمیدونست چرا، ولی همراهیش کرد.
بعد تقریبا یک دقیقه هری اومد عقب و گفت: ببخشید. من فقط، یعنی...
کلویی حرفش رو قطع کرد: من میفهمم. اشکالی نداره. این همینجا چال میشه و تموم. بیا بریم تو.از ماشینش پیاده شدن و طبیعتا، دست هم رو گرفته بودن و به داخل سالن میرفتن. از در پشتی وارد شدن و هری هم دلیلش رو نپرسید.
از راهروی کوتاهی عبور کردن و به سالن خیلی بزرگی رسیدن. جمعیت زیادی اونجا بود و هرکی یه گوشه با کسی حرف میزد یا مشغول کار خودش بود.
نور زیاد و صدای همهمه آزاردهنده بود.
کلویی دستش رو کشید و گفت: از این طرف.دنبالش رفت. سوار آسانسور شدن و تا طبقه پنجم بالا رفتن. باز هم با انبوه جمعیت مواجه شدن و کمی جلوتر، چندین عکاس و جمعیت خیلی بیشتری ایستاده بودن که لا به لای هم به سختی حرکت میکردن.
صدای عکس گرفتن عکاس ها به گوش میخورد و آهنگ بی کلامی درحال پخش بود. بی دلیل اضطرابی به جون هری افتاد؛ کف دستش عرق کرده بود و سعی میکرد از بین اون همه آدم، راهی برای خودش و کلویی باز کنه.
YOU ARE READING
For Your Eyes Only [L.S] by Rain (Completed)
Fanfiction✅completed✅ هری: شهرت چشمت رو کور کرده، دیگه حتی منی که تو اون روزای گوه زندگیت پیشت مونده بودم هم نمیبینی. کاش هیچ وقت اون کتاب لعنتیت چاپ نمی شد. میدونی چیه؟ اصلا خوب کردم که اینکار رو کردم، باید بدتر از اینا رو انجام می دادم! لویی بدون تغییر کوچی...