-2-

504 79 23
                                    

"اعتماد.
احساس یه نوزاد به مادرش بدون اینکه درکی داشته باشه که چرا. احساس یه دوست به دوستش که پایه دوستی رو میسازه. احساسی که بین عاشق و معشوق شکل میگیره و میشه بنای زندگی رویایی اون دو نفر و وقتی از بین بره ، تو هر کدوم اینا به نوع خودش میشه بدترین وعمیق ترین زخم ممکن. پس باید جای درست و روی آدم درست بناش کنی."

لویی خودکارشو انداخت رو برگه های جلوش و یکم از بستنی خنکی که جلوش بود خورد‌. فقط یه آدم دیوونه میتونست وسط زمستون تو حیاط یه کافه بستنی بخوره. بعد مدت ها که همیشه جاش کنج کافه بود این دفعه حیاط رو انتخاب کرد، چون بخاطر سرمای زمستون خلوت بود و هیچ آدم عاقلی حاضر نبود بره تو حیاط بنشینه و خب این به لویی تو نوشتن و تمرکزش کمک میکرد.

پالتوش رو محکمتر دورش پیچوند و کلاهشو گذاشت سرش و به داخل کافه نگاه کرد که شلوغ و شلوغ تر می شد. چشمش افتاد به هری که با سه نفر گرم صحبت بود. بهشون یه میز چهارنفره نشون داد و خودش رفت و با چهار تا فنجون قهوه برگشت و کنارشون نشست.

دوباره خودکارشو دستش گرفت و شروع به نوشتن کرد.

"اعتماد یهویی ای که بین دو آدم غریبه به وجود میاد و منی که منتظر اون فرد معتمد دور از بقیه آدما نشستم تا شاید یهو ظاهر شه و باهاش درددل کنم."

با تردید در خودکارشو بست و برگه هاشو جمع کرد و همه رو گذاشت تو کوله پشتیش. دوست داشت بدونه اون سه نفر کین یا این که دارن راجب چی حرف میزنن که انقدر میگن و میخندن ولی تنها کاری که میتونست انجام بده نگاه کردنشون از پشت پنجره های قدی ای بود که بخاطر سرما بخار کرده بودن.
هری آدم متفاوتی به نظر میومد، لویی اون اشتیاقش به شناختن آدما رو میتونست از دور هم لمس کنه و بفهمه که چقدر این کنجکاویش خوشاینده، حداقل برای لویی ای که هیچ کس معمولا سمتش نمیومد یا اگر هم میومد هیچ وقت باهاش هم کلام نمیشد. انگار که یه آدم فضایی باشه تو دنیای آدما، اما هری همین متفاوت بودن رو دوست داشت.

______

هری: واقعا دلم میخواست با شما سه تا کله پوک اونجا می بودم و این چرت و پرتا رو از نزدیک میدیدم.

نایل با لحن به ظاهر ناراحتی گفت: غصه نخور منی که اونجا بودمم بهم خوش نگذشت، اینا به من در حد شتم اهمیت ندادن اگه تو ام اونجا بودی فکر کنم باید من و تو میرفتیم گم و گور میشدیم.

زین درحالی که پای نایلو از زیر میز لگد میکرد گفت: این زر زیاد میزنه، من کل روز رو پیش دوتاشون بودم. نایل کامان واقعا من از بیست و چهار ساعت فقط بیست ساعتشو با تو نگذروندم!

نایل: اوه واقعا منطقی بنظر میاد مگه نه هری؟ نظرت چیه فقط بیست و پنج ساعتشو با من نگذرونی؟

هری رو به لیام گفت: شما دوتا کفتر کل اون یه هفته نایل طفلی من رو تنها گذاشتین ؟ مادر بگرید برات نایل.

For Your Eyes Only [L.S] by Rain (Completed)Where stories live. Discover now