دیدین یه نقطه ای تو زندگی هست که همه چیز تو بهترین حالت ممکنه؟ هیچ غمی وجود نداره و فقط خوشیه. دیدین چقد زودگذره؟ مثل یه نسیم که فقط برای چند لحظه میاد و میره و بعدش یه طوفان در پیش داره. خوشی هایی که تا وقتی وجود دارن ملموس نیستن ولی وقتی از دست میرن میشن بزرگترین آرزو.
شنبه بود و تعطیلی، هرکس یه جا سرش گرم بود و کافه خلوت تر از بقیه روز ها بود. هری داشت تو آشپزخونه با بقیه حرف میزد که با زنگ خوردن گوشیش ببخشید کوچیکی گفت و رفت بیرون.
هری: جما؟ سلام، چیزی شده؟
جما در حالی که گریه می کردگفت: هری اگه آب دستته بزار زمین فقط بیا بیمارستان (...) .
هری یه لحظه نفس کشیدنو یادش رفت. صدای مضخرف بوق که نشون از قطع کردن جما می داد مثل یه سیلی بهش ضربه زد.
مثل یه مرده بدنش از شوک و استرسی که تو یک ثانیه بهش وارد شده بود یخ زد و رنگش پرید.
هول هولی اپرونشو دراورد و وسایلشو جمع کرد و رفت بیرون و وایساد تا تاکسی بگیره که قبل اینکه ماشینی جلوش وایسه لویی صداش زد: هری واقعا فکر کردی تو این تعطیلی ماشین پیدا میشه؟ بجنب بشین من میرسونمت.قبل از اینکه هری متوجه بشه سوار ماشین لویی شده بود و به سمت بیمارستان میرفتن، هیچ حرفی رد و بدل نمیشد و فقط هری با استرس پاهاشو تکون میداد، درواقع کار دیگه ای از دستش برنمیومد.
به محض رسیدن به بیمارستان جلوی راهروی ورودی جما رو دیدن که به پهنای صورتش اشک میریخت. دروغ بود اگه میگفت تا حالا جما رو انقدر آشفته دیده بود. حتی جرعت نمیکرد که بپرسه چه اتفاقی افتاده.با صدایی که از ته چاه در میومد به زور گفت : جما؟! فقط بهم بگو چیشده قبل از اینکه کاملا سکته کنم.
جما با درموندگی دستاشو گذاشت رو صورتش و به معنی واقعی کلمه هق هق کرد و تنها چیزی که تونست بگه این بود: مامان تصادف کرده.
هری : خب... خب خوب میشه دیگه. گریه نکن جما. خوب میشه، مگه نه؟
جما: چرا چرت میگی هری چرا نمیفهمییی؟
گفت و قبل اینکه به هری اجازه بده سوال دیگه ای بپرسه نشست رو صندلیای راهروی بیمارستان و با صدای بلند زار زد.
هری با قدمایی که هرلحظه سست تر میشدن به سمت میز کنار در ورودی رفت تا بپرسه چی شده.
بعد گفتن اسم و فامیل مامانش، جوابی که شنید باعث شد همونجا بشینه کف زمین. دیگه انگار هیچ صدایی نمیشنید. هرچی که لویی صداش میزد انگار فقط تصویرشو میدید. حتی گریه هم نمی کرد، فقط داشت ذره ذره آب میشد.بهش سرم زدن. هنوز هیچی نمیگفت؛ نه اشکی میریخت نه حرفی میزد انگار فقط وجود داشت. از طرفی لویی میخواست خبر بدتری از مرگ مغزی رو بهش بگه که مطمعن بود بیمارستانو رو سرشون خراب میکنه، ولی فرصت نبود باید چه زود چه دیر بهش میگفت.
لویی: هری، میدونم الان اصلا دلت نمیخواد حرف بزنیم ولی از من خواستن باهات راجبش حرف بزنم.
منتظر به هری نگاه کرد اما تنها جوابی که بهش داد سکوت و خیره شدن به یه نقطه بود.
لویی نفس عمیقی کشید و ادامه داد: راجب اینکه اگه تو و جما یه فرم رو امظا کنید میتونن اعضاش رو اهدا کنن و جون خیلیا رو نجات بدن.
هری انگار یه ربات شده بود. فقط خیره شده بود به رو به روش و تو یه دنیای دیگه بود؛ تو دنیای خاطراتش.
لویی دست هری رو گرفت و ادامه داد: خیلی سخته اما هری به این فکر کن که کلی آدم دیگه حال تو رو دارن و چشم انتظار پیوندی هستن که میتونه عزیزاشونو بهشون برگردونه، به این فکر کن که میتونی حال چندین خانواده دیگه رو خوب کنی و کاری کنی به زندگی عادیشون برگردن.
هری: جما خوبه؟
لویی: اگه اشک ریختن رو خوب درنظر بگیریم آره.
برای چندین دقیقه سکوت مطلق بود. فقط صدای چکیدن قطره های سرم و صدای نفس کشیدن شنیده میشد.
هری: اون موافقت کرد؟
لویی: آره، همشون منتظر توان.
هری: نمیشه فقط خوب بشه؟
لویی سری تکون داد و دست هریو تو دستش فشار داد و گفت: به زور دستگاه ها رو اون تخته، نمیشه برش گردوند به زندگی عادی.
هری انگار که تازه متوجه همه چی شده باشه بالاخره زد زیر گریه. به جز خانوادش، بقیه گریه های هریو زود به زود نمیدیدن ولی این بار واسش مهم نبود که کجا و پیش کی گریه کنه، فقط یه شونه و یه آغوش گرم واسه سبک کردن قلب سنگینش از درد میخواست و اونا رو لویی داشت.
چشمای سبز خوشرنگش به یکآن قرمز شدن و انگار دلش میخواست تا ابد گریه کنه.
لویی هری رو در آغوشش کشید و بهش اجازه داد بغض تو گلوشو آزادانه رها کنه.
YOU ARE READING
For Your Eyes Only [L.S] by Rain (Completed)
Fanfiction✅completed✅ هری: شهرت چشمت رو کور کرده، دیگه حتی منی که تو اون روزای گوه زندگیت پیشت مونده بودم هم نمیبینی. کاش هیچ وقت اون کتاب لعنتیت چاپ نمی شد. میدونی چیه؟ اصلا خوب کردم که اینکار رو کردم، باید بدتر از اینا رو انجام می دادم! لویی بدون تغییر کوچی...