-11-

255 42 12
                                    


صبح هری با حس قلقلک موهای لویی رو صورتش بیدار شد، آروم دساشو از زیر لویی کشید بیرون که بیدارش نکنه. با یاد آوری دیشب لبخندی زد و از جاش بلند شد.
لویی چند دقیقه بعد رفتن هری بیدار شد و با دستش رو تخت دنبال هری گشت و وقتی پیداش نکرد بلند شد.
هری آروم در اتاقو باز کرد و با دیدن لویی پشت در یه سکته ناقص رو رد کرد.

هری: وای لعنتی سکته کردم، یه صدایی چیزی...
لویی: ببخشید، همین الان پا شدم داشتم میومدم پایین‌.
هری: صبحانه آماده کردم راستی.
لویی: مگه خودت خوردی؟
هری: آره خوردم عجله داشتم.
لویی موهاش رو از تو صورتش داد کنار و آروم گفت: آها.
هری رفت سمت کمدش و لباسای مشکیشو کشید بیرون.
لویی: امم...جایی میری؟
هری مکثی کرد و گفت: آره، دارم میرم پیش مامان.
لویی دلش نمیخواست بزاره هری تنها بره ولی از اون طرفم نمیتونست بگه به هر حال شاید میخواست تنها باشه.
لویی: ...میخوای باهات بیام؟
هری: خب، اره. یعنی اگه کاری نداری خوشحال میشم.
لویی لبخندی زد و گفت: الان آماده میشم.

زود حاضر شد و با هری راه افتادن سمت قبرستون. هوای گرفته ی اواخر فوریه و سرماش هم دست به دست هم داده بودن که اون روز رو دلگیرتر کنن. تو ماشین حرفی بینشون رد و بدل نمی شد، تنها صدایی که اون سکوت رو می شکست صدای موزیکی بود که حتی مشخص نبود چی داره میگه. از دیشب دیگه حرفی نزده بودن و شاید فقط الان وقتش نبود.
بعد رسیدن به قبرستون همزمان پیاده شدن و سمت قبر مامانش رفتن.

هری نشست کنار قبر و بعد چند دقیقه سکوت، با صدایی که خودشم به زور می شنید شروع به حرف زدن کرد: مامان من خیلی پسر بدی ام، ببخشید که نیومدم پیشت این همه وقت.
دسشتش رو روی سنگ کشید و گفت: دلم واست تنگ شده بود. تو چی؟

لویی به هری که از همیشه مظلوم تر و غمگین تر به نظر می رسید زل زده بود و به حرفاش گوش می داد، کاش فقط می تونست کاری واسش کنه که حالش رو بهتر کنه.

هری دستشو اروم کشید رو قبر و گفت: خونه دیگه ارزش رفتن نداره، اصلا دلم نمیخواد پامو اونجا بزارم وقت گوشه به گوشش تو رو میبینم. نمیتونم قبول کنم که وقتی پام رو از در میزارم تو، دیگه تو اونجا نیستی که محکم منو به آغوش بکشی و کل خستگی هام رو بریزی دور. مامان من فقط خیلی زیاد دلم واست تنگ شده، نمیشه حداقل چند وقتی یه بار تو خوابم ببینمت؟ انقد بد ام؟ باور کن من به همینم راضیم، لاقل بیا بهم بگو که حواست بهم هست چون خیلی محتاج دلگرمیتم.

سرش رو گرفت بالا و سعی کرد ریه هاش رو پر کنه از اکسیژن تو هوایی که واسش از همیشه خفه کننده‌تر بود. چشماش رو دوخت به آسمون گرفته‌ی اول صبح و نفس عمیقی کشید. اون هوای سرد گلوش رو میسوزوند و بهش می‌فهموند نفس کشیدن سخته، نفس کشیدن سخت بود واسش تو هوایی که داشت از بغضی که به گلوش چنگ می زد خفه می شد.

For Your Eyes Only [L.S] by Rain (Completed)Where stories live. Discover now