باورم نمیشه که فقط یه پارت مونده تا تموم شدن اولین فن فیکم، امیدوارم خوشتون اومده باشه. یه سد اندینگ مضخرف تو راهه سو، be ready for that. 🥲✨
ووت و کامنتم یادتون نره گایز 🧡
_______________________________________________انگشت اشارهش رو آروم روی اسم لویی روی قبر حرکت داد. نگاهش خیره به قبر بود و احساس دلبستگی ای به اونجا داشت؛ اونجا لویی دفن شده بود.
با خودش فکر کرد، یعنی چقدر سختی کشیده که کارش به خودکشی رسیده؟ مگه بهش قول زندگی نداده بود؟ لویی زیر انبوهی از خاک بود، درحالی که باید الان پیش هری میبود.
با صدایی که به زور شنیده میشد شروع به حرف زدن کرد: به این سادگی؟گل ها رو دونه دونه روی قبر میگذاشت.
هری: اگه میدونستم اون شب آخرین باریه که پیشمی، بغلم میکنی و نگاهم میکنی، خیلی بیشتر قدر وجودت رو میدونستم. نباید با خودم میبردمت.
بالاخره اشکی از چشمش سرازیر شد و راهش رو به سمت مکان ابدی لویی پیدا کرد.
هری سرش رو به طرف آسمون بلند کرد و گفت: خدایا، چند نفر دیگه رو باید ازم بگیری؟ چند تا آدم مهم زندگیم رو باید ازم بگیری تا خیالت راحت بشه؟ نگام کن. دیگه هیچی ندارم. من دیگه هیچکسی رو واسه از دست دادن ندارم، دست از سرم بردار.دستاش رو کشید لای موهاش و اونا رو به هم ریخت. هوا دیگه کاملا تاریک بود.
هری: میدونی، هیچ وقت فکرشم نمیکردم اگه قراره دوباره ببینمت، همچین دیداری خواهیم داشت. تصور میکردم وقتی همدیگه رو میبینیم محکم بغلت میکنم و تو مثل همیشه موهامو نوازش میکنی. ولی میدونی چیه لویی، من سرزنشت نمیکنم چون تا همینجا هم خیلی بیشتر از حد تحمل کردی. این همه مدت زندگی کردن با اون آدم، یه انسان صبور مثل تو میخواد.آخرین گل رو روی قبر گذاشت و گفت: عشق تو به لینکن، نتونست معجزه ای واسه درمانش بشه. امیدوارم دوباره همدیگه رو ببینیم، شاید یه دنیای دیگه یه زندگی بهتری در انتظارمون باشه، مگه نه؟
لبخندی زد و گفت: دوستت دارم.
اشکاش رو پاک کرد و لباس های خاکیش رو تمیز. با تاکسی به خونه برگشت.
کلید انداخت و وارد شد.زین: هری! چرا انقد دیر اومدی؟ حالت خوبه؟
به طرف هری رفت و سعی کرد سرش رو که انداخته بود پایین، بالا بیاره.
زین: خدای من، چه اتفاقی افتاده؟ چشمات شده کاسه خون.
لیام صداش از آشپزخونه اومد: هری برگشت؟
زین جواب لیام رو داد و صورت هری رو نوازش کرد.
زین: هری دارلینگ، میخوای حرفی بزنی درموردش؟
هری لب زد: لویی.
زین: لویی چی؟ خبری ازش رسیده؟هری سرش رو به نشونه تایید تکون داد.
لیام درحالی که دستاش رو با دستمالی پاک میکرد گفت: چیشده؟
هری گوشیش رو درآورد و پیامی که واسش فرستاده شده بود رو به لیام نشون داد و مستقیم به سمت اتاقش رفت.
زین و لیام به گوشی هری و بعد به هم دیگه نگاه کردن.
لیام: اینو کی واسش فرستاده؟
زین: شمارش رو بگو تا بگیرم.
زین شماره رو گرفت اما با پیغامی که خبر از خاموش بودن خط میداد، رو به رو شد.
YOU ARE READING
For Your Eyes Only [L.S] by Rain (Completed)
Fanfiction✅completed✅ هری: شهرت چشمت رو کور کرده، دیگه حتی منی که تو اون روزای گوه زندگیت پیشت مونده بودم هم نمیبینی. کاش هیچ وقت اون کتاب لعنتیت چاپ نمی شد. میدونی چیه؟ اصلا خوب کردم که اینکار رو کردم، باید بدتر از اینا رو انجام می دادم! لویی بدون تغییر کوچی...