هری: لویی اصلا اونی که تو فکر میکنی نیست. فقط بزار واست توضیح بدم.
لویی از جاش بلند شد و رو به روی هری ای که نشسته بود ایستاد و گفت: نه. من زیاده روی کردم، گذشته تو نباید واسم مهم باشه هری همونجوری که مال من واسه تو مهم نیست. فقط زیادی تند شدم، ببخشید.
هری وایساد رو به روی لویی و شونه هاش رو گرفت و گفت: الان که بحثش پیش اومده میخوام بهت بگم، نمیخوام چند وقت دیگه این اتفاق تکرار بشه و تصورت ازش این باشه.لویی بدون اینکه جوابی بده منتظر به هری چشم دوخت.
هری: لطفا بشین، وگرنه اینجوری حس میکنم دارم سخنرانی میکنم.
لویی لبخندی زد و نشست سر جاش. خودشم این عصبانیتش رو بیجا و بی دلیل میدونست، ولی فقط واسه یه لحظه به اون پسر حسودی کرده بود همین.هری: شان از بهترین دوستام بود. هم مدرسه ای بودیم و بعد از اون از هم جدا نشدیم. خیلی باهم صمیمی بودیم، خیلی یعنی از کل روز نصف بیشترش رو باهم میگذروندیم. باهم بزرگ شدیم و هر اتفاقی که تو زندگیمون افتاد رو کنار هم گذروندیم.
لویی انگار که خیالش راحت شده باشه نفس عمیقی کشید.
هری: تا همین چند ماه پیش همه چیز خوب بود تا وقتی که یهو غیبش زد و بعد وقتی ازش میپرسیدم چی شده یا این که کجایی همیشه بهم جواب سر بالا می داد، انگار یهو یه آدم دیگه شد.
لویی: ...بعدش چیشد؟
هری نگاهی به عکس رو به روش کرد و آهی کشید، انگار که همه چی جلوی چشم های درحال تکرار بود و گفت: اون کاملا تغییر کرده بود، اون شانی که من میشناختم نبود. دیگه حتی حاضر به دیدن دوباره منم نشد.لویی با شنیدن همچین چیز غیرمنتظره ای چشماش گرد شدن.
هری: و این که نمیدونم تو اون مدت چه بلایی سرش اومد که انقدر عوض شد عذابم میده، این که اون روزی که بهم خبر داد و گفت دیگه نمیخواد منو ببینه نزدم تو دهنش و بگم بیخود میکنی واقعا افتضاحه.
لویی دستشو انداخت دور شونه هری و گفت: من واقعا متاسفم.
هری: من باید متاسف باشم، واسه خودم. مثل یه آدم بیخیال فقط یه گوشه نشستم و اصلا نفهمیدم که چجوری یهو از این رو به اون رو شد.
لویی: خودتو سرزنش نکن واسه چیزی که توش هیچ نقشی نداشتی.
هری: نقش نداشتم ولی میتونستم ببینم چه مرگش شده، ولی من بازم مثل همیشه زیاد غرق زندگی فاکی خودم شده بودم و نمیفهمیدم دور و برم چی میگذره. لعنت بهش.
لویی عکس رو از جلوش برداشت و پشت و روش کرد و گفت: بهش فکر نکن، بیا الان فقط بیخیالش بشیم ولی امروز باید بری سراغش رو بگیری. خب؟
هری: خب.هری پا شد و فنجوناشون رو برد.
لویی داشت همون کتابی که عکس ازش افتاده بود رو نگاه می کرد که با اومدن هری رو به روش کتابو بست و گذاشت رو میز.
هری: اون واقعا یه کتاب چرت بود. حیف پولی که بابتش دادم.
لویی ابروهاش رو انداخت بالا و گفت: ولی این طور به نظر نمیاد.
هری: البته من فقط سه صفحش رو خوندم.
لویی خندید و گفت: وات د هل هری؟ توقع داری بعد خوندن سه صفحه ازش خوشت بیاد؟
هری: اگه مثل مال تو فوق العاده بود خوشم میومد، پس حتما چرته.
YOU ARE READING
For Your Eyes Only [L.S] by Rain (Completed)
Fanfiction✅completed✅ هری: شهرت چشمت رو کور کرده، دیگه حتی منی که تو اون روزای گوه زندگیت پیشت مونده بودم هم نمیبینی. کاش هیچ وقت اون کتاب لعنتیت چاپ نمی شد. میدونی چیه؟ اصلا خوب کردم که اینکار رو کردم، باید بدتر از اینا رو انجام می دادم! لویی بدون تغییر کوچی...