-12-

255 41 27
                                    

هری: لویی اصلا اونی که تو فکر میکنی نیست. فقط بزار واست توضیح بدم.

لویی از جاش بلند شد و رو به روی هری ای که نشسته بود ایستاد و گفت: نه. من زیاده روی کردم، گذشته تو نباید واسم مهم باشه هری همونجوری که مال من واسه تو مهم نیست. فقط زیادی تند شدم، ببخشید.
هری وایساد رو به روی لویی و شونه هاش رو گرفت و گفت: الان که بحثش پیش اومده میخوام بهت بگم، نمیخوام چند وقت دیگه این اتفاق تکرار بشه و تصورت ازش این باشه.

لویی بدون اینکه جوابی بده منتظر به هری چشم دوخت.
هری: لطفا بشین، وگرنه اینجوری حس میکنم دارم سخنرانی میکنم.
لویی لبخندی زد و نشست سر جاش. خودشم این عصبانیتش رو بیجا و بی دلیل میدونست، ولی فقط واسه یه لحظه به اون پسر حسودی کرده بود همین.

هری: شان از بهترین دوستام بود. هم مدرسه ای بودیم و بعد از اون از هم جدا نشدیم. خیلی باهم صمیمی بودیم، خیلی یعنی از کل روز نصف بیشترش رو باهم میگذروندیم. باهم بزرگ شدیم و هر اتفاقی که تو زندگیمون افتاد رو کنار هم گذروندیم.

لویی انگار که خیالش راحت شده باشه نفس عمیقی کشید.
هری: تا همین چند ماه پیش همه چیز خوب بود تا وقتی که یهو غیبش زد و بعد وقتی ازش میپرسیدم چی شده یا این که کجایی همیشه بهم جواب سر بالا می داد، انگار یهو یه آدم دیگه شد.
لویی: ...بعدش چیشد؟
هری نگاهی به عکس رو به روش کرد و آهی کشید، انگار که همه چی جلوی چشم های درحال تکرار بود و گفت: اون کاملا تغییر کرده بود، اون شانی که من میشناختم نبود. دیگه حتی حاضر به دیدن دوباره منم نشد.

لویی با شنیدن همچین چیز غیرمنتظره ای چشماش گرد شدن.
هری: و این که نمیدونم تو اون مدت چه بلایی سرش اومد که انقدر عوض شد عذابم میده، این که اون روزی که بهم خبر داد و گفت دیگه نمیخواد منو ببینه نزدم تو دهنش و بگم بیخود میکنی واقعا افتضاحه.
لویی دستشو انداخت دور شونه هری و گفت: من واقعا متاسفم.
هری: من باید متاسف باشم، واسه خودم. مثل یه آدم بیخیال فقط یه گوشه نشستم و اصلا نفهمیدم که چجوری یهو از این رو به اون رو شد.
لویی: خودتو سرزنش نکن واسه چیزی که توش هیچ نقشی نداشتی.
هری: نقش نداشتم ولی میتونستم ببینم چه مرگش شده، ولی من بازم مثل همیشه زیاد غرق زندگی فاکی خودم شده بودم و نمیفهمیدم دور و برم چی میگذره. لعنت بهش.
لویی عکس رو از جلوش برداشت و پشت و روش کرد و گفت: بهش فکر نکن، بیا الان فقط بیخیالش بشیم ولی امروز باید بری سراغش رو بگیری. خب؟
هری: خب.

هری پا شد و فنجوناشون رو برد.
لویی داشت همون کتابی که عکس ازش افتاده بود رو نگاه می کرد که با اومدن هری رو به روش کتابو بست و گذاشت رو میز.
هری: اون واقعا یه کتاب چرت بود. حیف پولی که بابتش دادم.
لویی ابروهاش رو انداخت بالا و گفت: ولی این طور به نظر نمیاد.
هری: البته من فقط سه صفحش رو خوندم.
لویی خندید و گفت: وات د هل هری؟ توقع داری بعد خوندن سه صفحه ازش خوشت بیاد؟
هری: اگه مثل مال تو فوق العاده بود خوشم میومد، پس حتما چرته.

For Your Eyes Only [L.S] by Rain (Completed)Where stories live. Discover now