صبح لویی با تکون کوچیکی که هری تو بغلش خورد چشماش رو باز کرد. چیزی از شب قبل و اینکه چرا هری تو بغلش بود به یاد نمیاورد طبیعی هم بود وقتی که تا خرخره مست بودن. سعی کرد اتفاقات رو به یاد بیاره...خب اول که رفته بودن کلاب و بعد هری و لویی رفتن بالا و بعدم که مست کرده بودن و رقصیدن و بعد... هری رو بوسیده بود؟ نه نه امکان نداشت، نباید اینطوری می فهمید نباید اینجوری گند زده میشد به همه چی. تصویر های گنگی تو مغزش وجود داشت، مثل تیکه های پازلی که چیده نشدن و فقط باید به چشم خودش می دید تا بتونه باورشون کنه.
هری با تکون خوردن دست لویی بیدار شد و اولین چیزی که دید هودی خودش بود که تن لویی بود. سرشو اورد بالا و وقتی قیافه خوابالوی لویی رو روبهروی خودش، و خودش رو تو بغل لویی دید سراسیمه از جاش پا شد و گفت: ام...صبحت بخیر لو.
لویی با دیدن قرمزی های رو گردن هری دیگه تصویرای تو ذهنش کاملِ کامل شدن. شکی نداشت که هرچی تو ذهنش بود درست بود، تک به تکش. با گیجی کلشو خاروند و گفت: صبح توام بخیر هرولد، خوب خوابیدی؟
هری: آره، حس میکنم از عمیق ترین خواب هایی بود که داشتم.هری پا شد و رفت تا دست و صورتش رو بشوره. تو آیینه که داشت موهاشو مرتب می کرد چشمش افتاد به گردنش، دیشب چه اتفاقی افتاده بود که هری تو بغل لویی از خواب پا شد؟
تک تک اتفاقای دیشب و حتی حرفایی که خودش به لویی زده بود و دونه به دونه رفتارایی که از خودش نشون داده بود رو هم یادش اومد. خودش به لویی اجازه داده بود ببوستش و حالا اونقدری پشیمون بود که دلش میخواست تا ابد تو دستشویی بمونه و هیچ وقت بیرون نره.شیر آبو بست و واسه چند دقیقه فقط فکر کرد به این که باید چه رفتاری داشته باشه، چه حرفی بزنه، به اینکه لویی ام همه چیزو یادش اومده؟ و اگه یادش اومده یعنی لویی ام همون حس رو متقابلاً داره؟ و واو، اگه اینطوری بود فوق العاده بود، البته به جز این بخشش که هری نمیتونست راجب دیشب باهاش سر صحبتو باز کنه.
بعد اون همه کلنجار مغزی، رفت پیش بقیه و دید میز صبحانه آمادست.
زین: به! سلام هرولد صبحت بخ...کام آن! واقعا قرار بود دونه دونه اون لاو بایتای کوفتی رو به روش بزنن و هری واسه هرکدومشون یه بهونه جور کنه؟
زین: پشه زدتت؟
هری: چی؟!
لویی: آره، آره دیشب پنجره اتاق رو باز کردیم احتمالا پشه اومده.
لیام خندید و گفت: آخی چه پشه بزرگیم بوده.
هری مطمعن شد که لویی ام همه چیزو یادشه، و عجیبش این بود که جمعش کرد حالا هرچند به بدترین روش ممکن! احمق که نبودن، می فهمیدن. دیگه خودشون این کاره ان.
نایل: متاسفانه باید بگم برنامه مضخرف امروز تمیزکاریه!
لویی: آف کورس! بالاخره نمیشه همش خوشگذرونی باشه که.
لیام: ولی همین چند وقت پیش کل خونه رو تمیز کردیم. مگه کزتیم؟
نایل: کم غر بزن لیام، اینجا رسما شده یه آشغالدونی، بعدش درعوضش میریم شهربازی. چطوره؟
هری: پرفکت. البته اگه لوس بازی درنیارین بگین میترسم و بلا بلا بلا.
YOU ARE READING
For Your Eyes Only [L.S] by Rain (Completed)
Fanfiction✅completed✅ هری: شهرت چشمت رو کور کرده، دیگه حتی منی که تو اون روزای گوه زندگیت پیشت مونده بودم هم نمیبینی. کاش هیچ وقت اون کتاب لعنتیت چاپ نمی شد. میدونی چیه؟ اصلا خوب کردم که اینکار رو کردم، باید بدتر از اینا رو انجام می دادم! لویی بدون تغییر کوچی...