لویی دستش رو کوبید به در ماشین و گفت: اصلا نمیدونم کدوم گوری رفته و دیگه صد درصد مطمعنم کار خود عوضیشه. لعنتی.
هری دستاشو گذاشت رو سینه لویی و گفت: یا خودش یا یکی از اطرافیانش. من میرم با رابرت حرف بزنم تو همینجا بمون، خب؟ نمیخوام تو کافه شر به پا شه تو این گیرودار.
لویی نفسش رو محکم بیرون داد.هری از ماشین پیاده شد و سریع وارد اتاق مدیریت شد.
رابرت: هری من هیچ ایده کوفتیای راجب اینکه کلویی کجاست ندارم. هم باید به لویی جواب پس بدم هم به تو؟ ولم کنین خواهشا.
هری یقه رابرت رو گرفت و گفت: اون عوضی مامان منو کشته و الان که ما فهمیدیم خودشو تو سوراخش قایم کرده که اوووپس! خیلی طبیعیه که همسر سابقش که الان در حد داداشش بهش نزدیکه جاش رو نمیدونه، هوم؟
رابرت محکم دست هری رو پس زد و گفت: به من ربطی نداره که اون چه غلطی کرده و میکنه و الان کدوم گوریه. چه توقعی از من داری؟ فکر کردی من باهاش زندگی میکنم یا همچین چیزی؟ نه پسر خوشگل! من فقط تو مواقع داغون مثل الان اونو میبینم.هری انگار که کمی آرومتر شده باشه چشم غره ای به رابرت رفت و سمت میز کلویی رفت و وسایل روش رو با دقت برانداز کرد.
رابرت: تو همچین جایی نکنه دنبال سرنخی کارآگاه استایلز؟
طعنهآمیز بهش خندید و نشست رو صندلی و کارای هری رو تماشا کرد.
هری رو صندلی کلویی نشست و چرخی زد و گفت: چه کیفی میده!
با پاش صندلی رو از چرخش نگه داشت و بالاترین کشو رو باز کرد. تعدادی برگه توش بود که زیر برگه ها یه کلید بود.
کلید رو برداشت و کشوی پایینی که قفل بود رو تونست باهاش باز کنه. یه دفتر و یه جعبه اونجا بود. دفتر کاملا سفید بود به جز صفحه آخر."میخوام اگه روزی راهت به این دور و بر کشیده شد اون جعبه که متعلق به توعه رو برداری و بعد بیای پیش من. دوستت دارم."
هری جعبه رو برداشت و بازش کرد. دو تا حلقه توش بود.
وسایل رو برگردوند سر جاش و سمت رابرت گفت: انگار حالا حالا ها برنمیگرده.
رابرت: چطور؟
هری به کشو اشاره کرد و گفت: بهتره خودت یه نگاهی بندازی.
از کافه زد بیرون و نشست تو ماشین.
لویی: هری حرف بزن ببینم چیشد؟ چیزی دست گیرت شد یا نه؟
هری: از رابرت که آبی واسمون گرم نشد. اما کلویی یه نامه واسه کسی که دوسش داره نوشته و اصلا نمیتونم حدس هم بزنم که کیه و گذاشته بود تو کشوی میزش.
لویی: خب چی بود؟ چی نوشته بود؟
هری واسش ماجرا رو گفت.لویی: من یه فکر افتضاح دارم که حس میکنم خیلی مضخرف تر از مضخرفه.
هری: دیگه انتظار هر اتفاقی رو دارم. بگو ببینم چی تو سرته؟
لویی با من و من گفت: اگه... کلویی مامانتو میشناخته و تو نمیدونستی چی؟
هری پشت هم پلک زد و گفت: لویی این ترسناک ترین نظری بود که میتونستی بدی.
لویی: ولی این هم یه احتماله و باید در نظر بگیریمش.
زنگ موبایل هری مانع جواب بعدیش شد.
YOU ARE READING
For Your Eyes Only [L.S] by Rain (Completed)
Fanfiction✅completed✅ هری: شهرت چشمت رو کور کرده، دیگه حتی منی که تو اون روزای گوه زندگیت پیشت مونده بودم هم نمیبینی. کاش هیچ وقت اون کتاب لعنتیت چاپ نمی شد. میدونی چیه؟ اصلا خوب کردم که اینکار رو کردم، باید بدتر از اینا رو انجام می دادم! لویی بدون تغییر کوچی...