پیشنهاد میکنم آهنگ Look after you لویی رو باهاش گوش بدین ؛] 💜
_______________________________________________عطر خاک نمخورده، آفتاب نیمه جون، صدای پرنده های متفاوت که آواز میخوندن. درخت ها اونقدر بلند بودن که انگار آسمون رو سوراخ میکردن. هوا هنوز کمی ابری بود بخاطر نم بارونی که دیشب اومده بود.
موهاش رو گوجه کرد و به چادر برگشت. کنار لویی نشست. دیشب پا به پای لویی بیدار مونده بود و فقط منتظر بود تا بیدار شه و خودش همه چیز رو واسش توضیح بده. سردرگم و گیج بود. نمیدونست ازش سوالی بپرسه یا کلا بیخیالش بشه.از روی گونه هاش تا موهاش، با پشت انگشتش نوازشش کرد تا بیدارش کنه.
لویی چشماش رو باز کرد و اولین چیزی که دید چهره آروم هری بود.
لویی: صبح بخیر هرولد. ساعت چنده؟
کش و قوسی به بدنش داد.
هری: صبح تو هم بخیر؛ دیر نیست.بقیه هنوز خواب بودن، بلند شدن و به خونه جنگلی رفتن.
لویی رفت تو آشپزخونه و هری رو پشت سرش کشید.
لویی: هوممم، بزار ببینم اینجا چیزی واسه سیر کردن این شکمامون پیدا میشه یا نه؟
هری هم به کمکش چندین خوراکی که لازم داشتن رو پیدا کرد.
میز رو میچیدن که لویی گفت: راستی هری، وقتی برگشتیم باید برم خونم.
هری سرشو آورد بالا و پرسید: خونت؟ چرا؟
لویی شونه هاش رو انداخت بالا و سعی کرد طبیعی جلوه کنه: خب اون یه هفته تموم شده و میدونی، من یه جورایی معذبم چون اونجا خب خونهی من نیست به هر حال. ولی این به این معنی نیست که تو رو نمیبینم. باشه؟هری به باشه ای اکتفا کرد و بقیه رو هم صدا کردن برای صبحانه. ترجیحش سکوت بود.
بعد از یک روزِ دیگه، به خونشون برگشتن. لویی بدون هیچ مکثی همون وسایل کمی که اونجا آورده بود رو جمع کرد و به سمت در اتاق رفت که هری از پشت، در رو باز کرد.هری: داری میری؟ به این زودی؟ فکر کردم امروز رو میمونی.
لویی: آره راستش یکم تمیزکاری و این جور چیزها لازم داره.
هری با خودش فکر کرد که واقعا هم داره راستش رو میگه، باید یکم اونجا رو واسه مهمونش آماده کنه به هرحال.
هری: پس میبینمت.
لویی بوسه کوتاهی رو لب های هری به جا گذاشت و ازش خداحافظی کرد.
هری وقتی دید لویی سوار ماشینش شد، دنبالش رفت.لویی وسایلش رو مرتب کرد و دستی به سر و روی خونه کشید. استرس داشت. هم از خود لینکن میترسید و هم از جوابی که قرار بود ازش بگیره.
کمی چای آماده کرد و دوش کوتاهی گرفت. لباس های سادهای پوشید و رفت با لینکن تماس بگیره که قبلش صدای زنگ خونش دراومد.حس کرد قلبش میخواد از قفسه سینهش بیرون بیاد.
در رو باز کرد و کمی در ورودی رو باز گذاشت و کنارش ایستاد.
لینکن از آسانسور بیرون اومد و به سمت لویی رفت. شاخه گل رزی که دستش بود رو به سمت لویی گرفت و گفت: واسهی ویلیام.
لویی گل رو ازش گرفت و به داخل هدایتش کرد.
لینکن آروم بود؛ فعلا.
گل رو داخل گلدون کوچکی که رو میز بود گذاشت و لینکن رو یکی از مبل های تکنفره نشست.
YOU ARE READING
For Your Eyes Only [L.S] by Rain (Completed)
Fanfiction✅completed✅ هری: شهرت چشمت رو کور کرده، دیگه حتی منی که تو اون روزای گوه زندگیت پیشت مونده بودم هم نمیبینی. کاش هیچ وقت اون کتاب لعنتیت چاپ نمی شد. میدونی چیه؟ اصلا خوب کردم که اینکار رو کردم، باید بدتر از اینا رو انجام می دادم! لویی بدون تغییر کوچی...