اون شب هری بعد چندین شب بالاخره یه خواب آروم داشت. هری خوب بود تا وقتی که لویی کنارش بود و حالشو خوب میکرد. لبخندی که از حضور لویی رو لباش میومد چیز انکار شدنی ای نبود. حالا امروز هری اگه فقط دنبال یه دلیل واسه ادامه دادن می گشت میتونست اونو تو وجود لویی ای پیداش کنه که انگار یهو خدا اونو تو زندگیش گذاشته بود تا به خودش بیاد. با انرژی ای که واسه خودشم عجیب بود بلند شد و بعد مدت ها ناخن هاش رو لاک زد، رنگ مشکی که بیشتر از هررنگ دیگه ای به ناخن های کوتاهش می اومدن و اونا رو صدبرابر زیباتر میکردن. با رضایت به ناخن های لاک زدش نگاه کرد که میدرخشیدن، حرف بقیه اهمیتی نداشت تا وقتی که لویی همه جوره حمایتش میکرد.
وارد کافه شد و رفت اپرون و کراواتش رو پوشید. وسواسی که سر بستن کراواتش به خرج می داد دائما بهش رفتارای عجیبشو یاداوری میکرد.
حضور نایل و زین و لیام به افکارش خاتمه داد.نایل سمت هری اومد و دستشو دور گردن هری پیچید: هری واقعا نمیدونم چی بگم پسر، خیلی متاسفم. ببینم، تو بهتری؟
زین و لیام هم سمت هری اومدن و بغلش کردن.
هری سرشو گذاشت رو شونه نایل و گفت: دارم سعی میکنم بهتر باشم، مرسی بچها.
زین: دنبال این رفتین که کدوم نامردی بهش زده؟هری با شنیدن حرف زین برق از سرش پرید، مگه کسی از قصد بهش زده بود؟ نه امکان نداشت. اونا هیچ وقت دشمنی نداشتن که بخواد اینجوری ازشون انتقام بگیره؛ یا شایدم وجود داشت و هری ازش بی خبر بود.
هری: نه زین. یعنی منظورم اینه که چرا کسی باید بخواد از قصد به مامان من آسیب بزنه وقتی هیچ مشکلی با کسی نداشته؟
لیام: شاید مشکلی داشته و تو نمیدونستی هری، باید چهارچشمی مراقب خودت باشی.هری مغزش آشفتهتر از اونی بود که بتونه حرفای بچه ها رو آنالیز کنه. فقط آروم باشه ای گفت و خودشو سرگرم کارش کرد. موقعی که میخواست سفارشارو ببره بین هرکسی که تو کافه بود دنبال لویی گشت و درنهایت همون کنج همیشگی پیداش کرد و لبخندی زد. بعد تحویلشون به سمت لویی رفت که حسابی غرق نوشتن بود. نمیخواست رشته افکارشو پاره کنه به همین خاطر چیزی نگفت و فقط آروم کنارش نشست و به نوشتنش خیره شد. اون حتی متوجه وجود هری هم نشده بود!
___لویی از همون دفعه اولی که نایل رو دیده بود تا این دفعه دوم راجبش هزارتا فکر کرده بود چون خیلی بیشتر از اون دوتا با هری صمیمی بود و هرکس دیگه ای هم که بود فکر میکرد اون دوتا باهمن یا یه همچین چیزی درصورتی که نایل فقط بهترین دوست هری بود. احساس حسادتی که لویی داشت برای خودش هم حسی غریبه بود، ولی نمیتونست نادیدش بگیره.
به زین و لیام و نایل نگاه کرد که انگار داشتن هری رو دلداری میدادن هرچند که لویی چیزی از حرفاشون رو با اون فاصله نمی شنید.
وقتی هری سرشو گذاشت رو شونه نایل، سرشو انداخت پایین و خودشو مشغول نوشتن کرد؛ این بار راجب هری.
YOU ARE READING
For Your Eyes Only [L.S] by Rain (Completed)
Fanfiction✅completed✅ هری: شهرت چشمت رو کور کرده، دیگه حتی منی که تو اون روزای گوه زندگیت پیشت مونده بودم هم نمیبینی. کاش هیچ وقت اون کتاب لعنتیت چاپ نمی شد. میدونی چیه؟ اصلا خوب کردم که اینکار رو کردم، باید بدتر از اینا رو انجام می دادم! لویی بدون تغییر کوچی...