-6-

268 49 4
                                    

کاور این پارت این وایب رو بهم میده : 🧁🤍🌻🍿🍨🍯
_______________________________________________

زین: خب حالا که قراره شما یه هفته پیش ما باشین که همگی به نایل خدمت کنیم فکر کنم کلا دوتا گزینه واسه جای خواب دارین، یکی اینکه اتاق مهمانی که کلا نصف اوقات همینجوریشم دست هریه یکیم کاناپه دیگه هرجور راحتین.
لویی: من باید برم خونه لباس بیارم.
هری: اینجا لباس هست فردا میری حالا.
نایل: راستی سعی کنید زود بخوابید چون از فردا قراره بدبختتون کنم پسرا، شب بخیر.
زین و لیام شب بخیری گفتن و درحالی که همدیگرو میبوسیدن رفتن تو اتاقشون.

هری رفت تو اتاق و در کمد و باز کرد و لویی هم پشت سرش‌.
هری: اممم فکر کنم اندازت باشن بیشترشون حالا خودت هرکدوم رو که فکر میکنی راحت تره انتخاب کن.
لویی هودی سفیدی که خیلی گشاد بود و نشون داد و گفت: فکر کنم این خوب باشه.
هری لباسو به لویی داد و خودشم لباسشو برداشت رفت بیرون عوض کنه.
جوری که لویی واسه خواب هودی پوشیده بود و هری خنک ترین تیشرت و انتخاب کرده بود آدم فکر میکرد هرکدومشون تو یه فصل جدا دارن زندگی میکنن.
به هرحال، حالا اون دوتا کنار هم دراز کشیده بودن ولی هیچ کدومشون خوابشون نمی برد. تو این یه هفته قرار بود خیلی اتفاقا بیفته و هردوشون اینو جلوجلو حس میکردن ولی همیشه ترسی که از جواب همدیگه داشتن اونارو دور از هم نگه میداشت، حتی الان که انقدر به هم نزدیک بودن.

لویی چرخید سمت هری و گفت: فردا هم میری کافه؟
هری: نه. یعنی این یه هفته رو کلا نمیرم که خوش بگذرونیم فقط.
لویی: پس منم همنیجا کتابمو مینویسم.
هری: میخوای چاپش کنی؟
لویی:صد درصد اگه بتونم مجوز بگیرم که از خدامه چاپش کنم.
هری: قطعا میتونی نویسنده.
لویی لبخندی زد و گفت: شب بخیر ادوارد.
هری: شبت بخیر.

با اینکه به هم شب بخیر گفته بودن ولی هنوز هم هیچکدوم خوابشون نمیبرد. فقط تا دو ساعت دور خودشون چرخیدن اما درنهایت خوابیدن.

ساعت نه صبح نایل با بلند ترین صدایی که میتونست از حنجرش تولید کنه اومد تو اتاق: پاااااشیددددددددددد من صبحونه میخوام خرسای قطبی امروز کلی کار قراره بکنید و اصلا به قول معروف سحرخیز باش تا کامروا شوی.
هری بالش رو گذاشت رو گوشاش و گفت: کدوم احمقی بهت گفته صدات خوبه که کله صبح میای آدمو با صدای جذابت بیدار کنی؟
نایل: لازم نیس کسی بگه خودم مطمعنم از جذاب بودنش، پاشو هری یکم از لویی یاد بگیر.

هری از جاش پا شد و دور و بر رو نگاه کرد و لویی رو دید که تو بالکن نشسته رو درگیر نوشتنه. زیر لب خب حالا ای گفت و پا شد رفت پایین.
نایل مستقیم رفت تو اتاق زین و لیام و بدون اینکه در بزنه محکم درو وا کرد و گفت: کفترای عاشق پاشین جمع کنین خودتونو که امروز روز اول از بهترین یه هفته کل عمرمه.
زین: خب چشمت روشن، بزار بکپیم نایل.
نایل: به من ربطی نداره که شما دیشب نخوابیدین ولی من زود خوابیدم و زود پاشدم و عمرا اگه بزارم این چند ساعت عزیز رو با خواب بگذرونین.
بعد یکی از بالشارو ورداشت و پرت کرد تو سر لیام و گفت: پاشو خودت و شوهرتو جمع کن بیاین پایین. کام آننننن منتظرم.
بالاخره موفق شد لیام و زین هم درنهایت بیدار کنه. وقتی اومدن پایین دیدن هری زودتر از اینکه نایل بگه تو آشپزخونه مشغول درست کردن صبحونست.
زین: هری رو ببین چه کرده به به، ببین ینی انقد گشنمه که میتونم تو رو هم درسته قورت بدم.
لیام: چه غلطا.
زین بلند زد زیر خنده و گفت: و تو رو هم همینطور.
لیام لبخند هه داری به هری زد.
نایل: لویی کو؟ نیومد پایین؟
هری: فکر کنم انقد سرش گرم بود که اصلا نفهمید ما بیدار شدیم.

For Your Eyes Only [L.S] by Rain (Completed)Donde viven las historias. Descúbrelo ahora