هری چرخید سمتش و گفت: یعنی...
لویی بیشتر از این نمیتونست حرفاشو تو دلش نگه داره، هرچند خطری به اندازه جونش تهدیدش می کرد که ممکن بود همین الان هم درحال تماشا کردنشون باشه، ولی لویی فقط میخواست طعم خوشبختی رو بچشه حتی اگه شده واسه چند روز. دوست داشت بعد اون همه سختی که تو رابطه با لینکن کشیده بود بالاخره خوش باشه حتی اگه اشتباه باشه.
زل زد به هری و گفت: آره، من واقعا تو ارتباط برقرار کردن افتضاحم ولی باید بگمش، هری نمیدونم چه احساسیه نمیدونم چه اسمی باید روش گذاشت اصلا حتی نمیدونم میشه بهش احساس گفت یا نه ولی...
هری احساس می کرد قلبش داره کف دستش می تپه، با دقت بیشتری به لویی ای که داشت انگار حرفای هری رو می زد نگاه کرد.
لویی: ولی من کنارت احساس امنیت دارم، احساسی که خیلی وقت بود از دست داده بودمش. احساس اعتماد دارم بهت اونم خیلی وقته که تجربش نکردم و هری، احساس می کنم اگه فقط یه جا باشه که دلم بخواد وقت بگذرونم کنار توعه و اگه فقط یه نفر باشه که دلم بخواد کنارش باشم اون تویی.هری زبونش بند اومده بود، دلش میخواست بگه تک تک حرفایی که داری میزنی حرفای منن ولی وقتی لویی ادامه داد سکوت کرد.
لویی: و من بوسیدمت حالا هرچند که تا خرخره مست بودم ولی میفهمیدم دارم چه کار می کنم، اون لحظه فقط دلم میخواست با تو خوش باشم، و بودم و امیدوارم هنوزم بتونم باشم.لایه اشک نازکی چشمای هری رو پوشونده بود، کاش لویی میتونست از چشماش حرفاشو بخونه و بفهمه.
هری چشماشو دوخت به چشمای آبی لویی که برق میزدن و گفت: میتونی باشی چون منم خوش بودم و هستم. همین الان که دارم با تو وقت میگذرونم حس میکنم خوشحال ترینم. لویی تو غریبه بودی ولی خیلی زود شدی آشنا ترینم درست وقتی که افتضاح ترین بودم. و من میخوام که باشی و میخوام که باشیم هرچند منم مثل تو نمیتونم اسمی بزارم رو احساسم ولی لحظه هایی که با تو میگذره خیلی قشنگه، خیلی.لویی فکر می کرد داره بال درمیاره تا پرواز کنه از خوشحالی. تا به حال انقدر از اعتراف کردن سبک نشده بود و حالا تو بالا ترین نقطه ی چرخ و فلک کنار هری نشسته بود و چیزی که تو قلبش بود رو بهش گفته بود، درسته نگفته بود دوسش داره ولی هرچیزی که گفت احساس واقعیش بود، درست مثل هری.
هری: شاید اشتباه باشه لو، ولی من این اشتباهو دوسش دارم.
لویی لبخندی زد و گفت: خوشحالم هرولد از اینکه متقابله این اشتباهمون.
هری سرش رو گذاشت رو شونه لویی و دست لویی دورش حلقه شد و تو آغوشش کشیده شد. این زیبا ترین تصویری بود که میتونست تو شهربازی اون شب شکل بگیره.
چرخیدن و پایین اومدن، پیاده شدن و به سمت نایل و زین و لیام رفتن.نایل: دلم میخواد با دستای خودم این دو تا رو خفه کنم.
لویی نگاهی به لیام انداخت که دستش دور شونه زین حلقه شده بود یه لحظه یاد همین چند دقیقه پیش خودش افتاد و پرسید: مگه چیشده؟
نایل: چیشده؟ یه نگاه به این دوتا بنداز. کم مونده بود همدیگرو جلوی من بفاک بدن.
زین انگشت فاکشو به نایل نشون داد و بیشتر خودش و تو بغل لیام جا کرد.
هری: با این حساب کاش با ما میومدی.
لویی چشماش چرخید سمت هری و قیافش اینجوری شد که "وات د فاک".
YOU ARE READING
For Your Eyes Only [L.S] by Rain (Completed)
Fanfiction✅completed✅ هری: شهرت چشمت رو کور کرده، دیگه حتی منی که تو اون روزای گوه زندگیت پیشت مونده بودم هم نمیبینی. کاش هیچ وقت اون کتاب لعنتیت چاپ نمی شد. میدونی چیه؟ اصلا خوب کردم که اینکار رو کردم، باید بدتر از اینا رو انجام می دادم! لویی بدون تغییر کوچی...