هری: مگه آدم کسی که دوسش داره رو میکشه؟
لویی: بعضی وقت ها آره.شلیک، خون، درد، از دست دادن.
اینا آخرین احساساتی بود که هری داشت. از درد روی زمین خیس افتاد. صورتش خراشی برداشت و پاش میسوخت اما به اندازه درد دیدن رفتن لویی نبود. لویی به زور سوار ماشین لینکن شد درحالی که لینکن از پشت دستاش رو محکم گرفته بود. لویی با چشمای گریونش به هری برای آخرین بار نگاه کرد.
بارون محکم روی صورت هری میخورد و اشک هاش باهاش همجهت بود. پشت ماشین لینکن افتاده بود و بعد صدای لاستیکی که روی اسفالت کشیده شد، گوشش رو کر کرد.
لویی رفته بود؛ با لینکن رفته بود.
دستش رو گذاشت رو ران پاش و آوردش بالا؛ خونی بود. بارون خون رو کم کم با خودش شست.
با آخرین توانی که واسش مونده بود خودش رو کشون کشون به گوشه خیابون رسوند و به اورژانس زنگ زد.لویی دیگه اشک نمیریخت. سرش رو به شیشه تکیه داده بود و در تلاش برای ردیف کردن کلمه های تو ذهنش بود. حرفای زیادی واسه زدن داشت.
لینکن در رو قفل کرد و گفت: فقط محظ احتیاط که فکر احمقانه ای به سرت نزنه.
و بعد لبخند دندوننما مسخره ای زد.
لویی زمزمه کرد: ازت متنفرم.
لینکن: چون لطف کردم و نکشتمش؟ ویل، یادت نره من دوست پسر خودم هم کشتم، هری که هیچی. ولی یه روز به این خاطر ازم تشکر میکنی.لبخند تلخی روی لب های لویی اومد. پس حق با شایلی بود، فقط یکم واسه متوجه شدن همه اینا دیر بود وقتی که تو ماشین لینکن نشسته بود و هری رو تنها ول کرده بود.
لویی: ولی من میتونم دوتامون رو به کشتن بدم، نظرت چیه لینکن؟
لینکن: فکرش هم نکن که دیوونه بازی دربیاری.
لحنش ترسناک بود. لویی سیگاری درآورد و روشنش کرد و بعد فندکشو رو داشبورد پرت کرد.
لینکن دستش رو گرفت سمت لویی و گفت: موبایلت.
لویی بی هیچ حرفی گوشیش رو از جیبش درآورد و بهش داد. دیگه هیچ ارتباطی با هری نمیتونست داشته باشه، آخر خط اینجا بود. میدونست اگه گوشیش رو نده، لینکن به زور میگیرتش.لویی: فکر کردی با بردن من به هر قبرستونی، من بهت نگاهم میاندازم؟ فکر کردی میتونی دوست داشتن منو دوباره داشته باشی وقتی جلوی چشمام کل زندگیم رو خرد کردی؟
لینکن: گفتم که، اینکه چه بلایی سر اون آوردم واسم ذره ای اهمیت نداره، میخوام تو پیش من باشی چون مال منی.
لویی خندید، خنده هیستریک.
چندین دقیقه میگذشت و هنوز از مرکز شهر دور بودن.
لویی با خودش فکر کرد، هری الان سالمه؟ پاش خوبه؟ چقدر ناراحته؟ چقدر بهش فکر میکنه؟ اونم نگرانشه؟ معلومه که آره. از عشق هری به خودش مطمعن بود.
با فکر به اینکه لینکن دیگه قرار نیست بزاره هرگز هری رو ببینه یا حتی خبری ازش بشنوه، دوباره اشک هاش سرازیر شد.لویی: تو دیوونه ای لینکن، با نگه داشتن من پیش خودت چه کوفتی بهت میرسه؟ من دوستت ندارم، من ازت متنفرم، من واست آرزوی مرگ میکنم و بدون اگه فرصتی پیش بیاد اینو از خودم دریغ نمیکنم. میخوای کسی که قصد جونت رو داره پیش خودت نگه داری؟ اگه آره، تبریک میگم چون تا اینجا فوق العاده پیش رفتی ولی بدون از ته دلم آرزو میکنم هر بلایی که سرم آوردی تک تکش سر خودت بیاد؛ تو لیاقت نفس کشیدن هم نداری وقتی منو تا حد مرگ میزدی و بعد میگفتی دوستت دارم. تو حق هیچ کاری نداری وقتی کل زندگیمو نابود کردی و هیچ راهی هم واسه جبران نزاشتی. میدونی که اگه بلایی سر هری بیاد خودم با دستای خودم خفهت میکنم، زجر کشت میکنم، کاری میکنم واسه یه ذره اکسیژن التماسم کنی؛ اینو میدونی، نه؟
YOU ARE READING
For Your Eyes Only [L.S] by Rain (Completed)
Fanfiction✅completed✅ هری: شهرت چشمت رو کور کرده، دیگه حتی منی که تو اون روزای گوه زندگیت پیشت مونده بودم هم نمیبینی. کاش هیچ وقت اون کتاب لعنتیت چاپ نمی شد. میدونی چیه؟ اصلا خوب کردم که اینکار رو کردم، باید بدتر از اینا رو انجام می دادم! لویی بدون تغییر کوچی...