-18-

194 35 22
                                    


هری با صدای نوتیفیکیشن گوشیشو برداشت و وقتی تکست رو خوند تایپ کرد: ممنون که جوابمو دادی، بازم ببخشید.
حالا همه چیز واسش عجیب‌تر بود. فعلا انگار تنها کسی که میتونست کمکش کنه رابرت بود پس معطل نکرد.
توضیح سرسری ای به لویی داد و رفت کافه. واسه کلویی ماجرا رو تعریف کرد و کلویی به رابرت زنگ زد تا بیاد اونجا.

رابرت: چی شده؟
هری: حتی نمیدونم از کجا باید شروع کنم.

نفس عمیقی کشیدو دست های مشت شدش رو گذاشت رو زانوهاش و گفت: لینکن بعد لویی با کسی بود؟
رابرت: آره خب، اگه اشتباه نکنم با دو نفر.
هری: که یکیشون دوست صمیمی من، شان بود.

سکوت وحشتناکی اتاق رو فراگرفته بود. مثلا قرار بود بقیه چیز ها رو لویی واسه هری کم‌کم تعریف کنه ولی انگار چیز هایی وجود داشت که حتی لویی هم ازشون بی خبر بود.

کلویی بالاخره سکوت رو شکست: خب هری مشکل کجاست؟
هری: هوم جالبه! مشکل کجاست؟ کل این قضیه مشکل بود ولی مشکل تر هم شد وقتی فهمیدم شان خودکشی کرده.
چشم های کلویی و رابرت گرد شدن.

رابرت سعی کرد کنجکاویش درمورد شان و خودکشیش رو بروز نده و گفت: خب این ربطش به لینکن چیه؟ اصلا اگه ربطی به داداش من داره پس چرا اون یکی دوست پسرش سالم و سرحاله؟

هری: ببین مثل اینکه اصلا متوجه بیماریش نیستی مگه نه؟ فکر کردی همه چیز نرمال و اوکیه؟ اون حتی حق نداره با کسی باشه وقتی انقدر به اطرافیانش آسیب میزنه. و آره فکر میکنی شان همینجوری یهویی حس کرد که نه من اضافی ام و بدرد نخور پس بزار برم خودمو بکشم راحت بشم؟ نه آقای برادرِ دلسوز، از این خبرا نیست. شان از منم سرحال‌تر و خوشحال‌تر بود. شان امیدوارترین آدمی بود که به کل عمرم دیده بودم و به جرعت میگم امکان نداشت خودکشی کنه. بعد یهو بیاد بزنه خودشو بکشه بی هیچ دلیلی؟ خنده‌داره حرفت!

رابرت: باز هم میگم هیچ ربطی نداره. اینکه خودکشی کرده رو چرا میخوای به لینکن ربط بدی؟ فکر میکنی آدما همیشه یه جور میمونن؟ نه. ممکنه بدون دخالت آدم دیگه ای هزارجور تغییر کنن.

هری از جاش پا شد و رفت سمت رابرت و گفت: بخاطر اینکه شان کم‌کم تغییر کرد؛ یه شبه یهو نرفت افسرده و سرد بشه، ذره ذره خودشو کشت. وای منِ احمق رو بگو که فکر میکردم حتما من یه غلطی کردم یا نمیدونم اون دیگه نمیتونه منو تحمل کنه؛ ولی حالا می‌فهمم اصلا از این خبرا نبوده.

دستاش رو گذاشت رو صورتش و تندتند صورتش رو به چپ و راست تکون داد اما فایده ای برای کنار زدن افکارش نداشت.
کلویی رفت سمت هری و رابرت که دیگه چیزی نمونده بود همدیگه رو بزنن و گفت: هری آروم باش. ما سعی میکنیم کاری کنیم دوباره درمانش رو شروع کنه، باشه؟

مچ های هری رو گرفت و سعی کرد دستاش رو از روی صورتش برداره.
هری: وقتی که با لویی بود نتونستین کاری کنین درمان بشه بعد الان میتونین؟ واقعا خیلی جالبه. حتما موفق میشین، اصلا شک نکن.
دوباره اون سکوت بینشون رو پر کرد. هری برگشت سرجاش نشست و کلویی و رابرت هم همینطور.

For Your Eyes Only [L.S] by Rain (Completed)Where stories live. Discover now