اسنک های حقله ای رو دونه دونه توی انگشت هاش میگذاشت و قبل از خوردنشون چند ثانیه با علاقه بهشون خیره میشد.
_هیونگ میشه دست از خوردن برداری؟ من اونارو برای جونگین خریدم. بهم گفته شب میاد پیشم.
+که چی؟ برای چی این خوراکی های با ارزشو باید به اون؟ من برای خوردنشون تو اولویتم.
بعد طوری که انگار دست راستش داره با دست چپش حرف میزنه یکی از اسنک هارو جلو برد و گفت: با من ازدواج میکنی؟
چند لحظه بعد با خوشحالی خندید و با فرو بردن اسنک حلقه ای توی انگشتش بله ی بلندی گفت و بلافاصله اسنک رو توی دهنش چپوند.
سهون با دهن باز به کارای هیونگش نگاه میکرد و نمیدونست باید چی به آدمی که دست چپش از دست راستش خواستگاری میکنه بگه!
شاید واقعا حق با جونگین بود. لوهان جدا عجیب رفتار میکرد!
_میشه بهم گوش بدی؟ بعدش میتونی همه ی اینارو ببری خونت. همش مال خودت.
+گوش دادم سهون! گوش دادم. هزار بار تعریف کردی که امروز چیشد! اصلا مگه قرار نبود بعد از گند آخرت من دیگه بهت مشاوره ندم؟
سهون با عصبانیت توی جاش بالا و پایین پرید و صدای های عجیبی از خودش دراورد.
_هیونگ بهت گفتم اون یه اتفاق بود! من نمیخواستم بهش شیر کاکائو و تخم مرغ بدم؛ ولی دیگه هیچی تو خونم نبود.
+و احتمالا صبحی که پاهات توی دهنش رفته بود رو که یادت نرفته؟
با لب های آویزون با دست هاش صورتش رو پوشوند و با خجالت گفت: نمیخواستم اونطوری کنم ولی من خیلی بد خوابم.
+مشکلت همینه اوه سهون! کراشت فکر میکنه تو یه پسر بچه ای که از پس هیچی بر نمیاد.
با شنیدن کلمه ی کراش از زبون لوهان لب پایینش رو گاز گرفت و نگاهش رو به اطراف داد.
+یکم خودتو جمع کن احمق! برای شبتون چه برنامه ای داری؟
سهون لبخند عمیقی زد و گفت: مونوپولی بازی کنیم.
لوهان دستش رو روی پیشونیش کوبید و با تاسف سرش رو تکون داد.
+فقط گوش کن ببین چی میگم.
*****
جونگین با صدای بلندی دست هاش رو بهم کوبید و توی جاش بالا و پایین پرید.
_نگاه کن! نگاه کن اخمالو! من این طرفو مرتب کردم. همشو. همشو مرتب کردم.
کیونگسو نگاهی مغازه انداخت و به آرومی سرش رو تکون داد.
جونگین به بی ذوقیش چشم غره ای رفت و گوشیش رو به دست گرفت.
_یه سری چیزای قشنگ سفارش دادم اخمالو. احتمالا یکم دیگه میرسن.
کیونگسو اخم پررنگی کرد و منتظر توضیح بیشتر موند اما کای بی اهمیت به طرف دیگه ی مغازه رفت.
_نگاه کن! این طرف انگار زلزله اومده ولی اینطرف خیلی مرتبه.
دست هاش رو به پهلو زد و با پوزخند مسخره ای گفت: میبینی؟ اینه هنر کیم کای. یاد بگیر اخمالو.
با به صدا در اومدن گوشیش به سرعت جواب داد و بدون اینکه چیزی به کیونگسو بگه به سرعت از کتابفروشی بیرون رفت.
چند دقیقه بعد جونگین همراه دو مرد دیگه وارد مغازه شدن و اون دو نفر بدون توجه به کیونگسو به دستور ها و حرف های کای گوش میدادن.
و در کمتر از یک ربع یه میز گرد چوبی همراه صندلی های فانتزیش وسط مغازه بودن.
بعد از پولی که به دو مرد داد باهاشون خداحافظی کرد و خیلی زود دوباره تنها شده بودن.
+این چیه؟
با شنیدن صدای کیونگسو با لبخند به طرفش برگشت و گفت: اینا؟ اینا هدیه ی من به تو هستن. امیدوارم از شکلشون خوشت بیاد؛ و معذرت میخوام که نظرتو نپرسیدم چون اگه میپرسیدم مثل الان اخم میکردی.
+برای چی خریدیشون؟
_خب...فقط حس کردم اینجا یکم زیادی خالیه. میخواستم قشنگش کنم. متاسفم اگه دوسشون نداری. ولی میشه لطفا همینجا بمونن؟ تو همیشه پشت همون میز کوچیکت میمونی و خب...اگه یادت باشه من میخواستم بیام اینجا درس بخونم. پس اینجام میشه مال من. باشه؟
کیونگسو باز هم بدون اینکه حرف بزنه به طرف قهوه سازش برگشت تا چهارمین لیوان قهوه ی اون روزش رو بخوره.
+پولش رو بهت میدم.
با تعجب به طرف کیونگسو برگشت و بعد از چند لحظه سکوت گفت: احتیاجی نیست. گفتم که! اینا هدیه ان.
+من کاری برات نکردم که بخوای بهم چیزی بدی.
لب هاش رو محکم روی هم فشار داد و بدون اینکه چیزی بگه دوباره به طرف صندلی های نامرتب برگشت. بحث با کیونگسو بی فایده بود.
*****
پشت در ایستاده بود و پشت سر هم زنگ میزد.
_سهون درو باز کن! من میدونم اونجایی! یا اوه سهون! بذار برات توضیح بدم خب؟ یه لحظه خب باز کن درو مگه بچه ای؟
صدای چرخش کلید اومد و جونگین بلافاصله لبخند عمیقی زد اما با دیدن چشم های ناراحت و سرخ سهون به سرعت محو شد.
_تو...حالت خوبه؟ گریه میکردی؟
+میخواستی حرف بزنی؟
_معذرت میخوام سهونا! من واقعا نمیخواستم بدقولی کنم. ولی اونشب خیلی دیر کارم تموم شد. نصف شب شده بود برای همین فکر کردم بهتره برم خونه. بعدش../
+فکر کردی؟ فقط نظر خودت مهمه؟ نمیخواستی بدونی نظر من چیه؟
_سهون...!
+ازت متنفرم کیم جونگین! فهمیدی؟ تو قرار بود به جای امشب یک هفته پیش اینجا باشی ولی الان با توجیح های مسخرت داری بیشتر از قبل اعصابمو خورد میکنی. لازم نیست الان اینجا باشی. برو پیش همون دوست عزیزت که به خاطرش حتی جواب زنگ های منم نمیدی.
_به اون ربطی نداره! چرا نمیذاری حرف بزنم؟
صدای سهون به شدت بالا رفت و بعد از زدن حرفش در رو بهم کوبید: برام مهم نیست که چی میخوای بگی.
*****
با اخم های توی هم رفته وارد کتابفروشی شد و به محض دیدن چشم های گرد شده ی کیونگسو که روش زوم شده بود با عصبانیت به طرفش رفت و با صدای طلبکاری گفت: چیه؟ توهم میخوای بیرونم کنی؟ از اینجام باید برم؟
آروم سرش رو به دو طرف تکون داد و وقتی جونگین بی حوصله دستش رو روی صورتش کشید فهمید مشکلی وجود داره.
برای یک هفته ی کامل غیبش زده بود و الان که دوباره همدیگه رو میدیدن عجیب تر از قبل رفتار میکرد.
بدون اینکه حرفی بزنه پشت میزی که خودش به اینجا انتقالش داده بود نشست و بدون توجه به کیونگسو سرش رو روش گذاشت و چشم هاش رو بست.
میخواست درس بخونه ولی به هیچ وجه حوصله نگاه کردن به کتاب هارو هم نداشت.
یک ساعت بعد وقتی چشم هاش رو باز کرد خمیازه ی طولانی ای کشید و با کشیدن دست هاش کمی از کوفتگی بدنش کم کرد.
خواب کوتاهش حوصلش رو سر جاش برگردونده بود.
با صدایی که شنید سرش رو بلند کرد و با دیدن ماگ قهوه ای که اخمالو براش گذاشته بود لبخند عمیقی زد.
قبل از اینکه کیونگسو ازش دور بشه به سرعت بلند شد و پسر عینکی رو توی بغل کشید.
_چقدر دلم برات تنگ شده بود اخمالو! معذرت میخوام که نبودم. و...معذرت که میخوام وقتی اومدم باهات دعوا کردم.
لبخند دندون نمایی زد و کمی عقب رفت.
صورت توی هم رفته ی کیونگسو نشون میداد از وضعیتی که توشه راضی نیست.
کمی عقب کشید و با لب هایی که سعی میکرد بیشتر از قبل آویزونشون کنه و مظلوم به نظر بیاد گفت: تو دلت برام تنگ نشده بود؟ بدون جونگین عزیزت اینجا حوصلت سر نمیرفت؟
خب...صادقانه کیونگسو فکر میکرد جونگین پا به فرار گذاشته و دیگه قرار نیست پیداش بشه برای همین اصلا به اینکه ممکنه برگرده فکر هم نکرده بود.
با یادآوری اتفاقات چند ساعت پیش دوباره چهره ی عصبانی ای به خودش گرفت و با اعتراض گفت: سهون منو از خونش بیرون کرد! میبینی چقدر عوضیه؟ حتی گوش نداد تا من حرف بزنم! فقط داد و بیداد کرد و درو کوبید.
بدون توجه به حرف های جونگین با صدای آرومی گفت: من فکر کردم دیگه نمیای.
چشم هاش رو توی کاسه چرخوند و دست به سینه گفت: نخیر! چرا نیام؟ حال مامانم بد بود. مجبور بودم برم پیشش.
چشم های کیونگسو بلافاصله به مقدار خیلی کمی تغییر سایز دادن و جونگین چیزی شبیه به نگرانی داخلشون دید.
+حال مادرت بد شده بود؟
_نه! ولی خواهرم و پدرم زیادی بزرگش کرده بودن. اولش واقعا ترسیدم برای همین نصف شب راه افتادم تا زودتر برم پیششون. ولی حال همشون خوب بود. فقط یکم مسموم شده بود که اونم مشکلی نبود. ولی خب...یک هفته نگهم داشتن و انقدر حواسم با خواهر زاده هام پرت شده بود...تقریبا یادم رفت تلفنم رو چک کنم.
دوباره سرش رو پایین گرفت و سعی کرد چیزی که کای میگفت رو تصور کنه.
تا اونجایی که فهمیده بود جونگین پدر؛ مادر؛ خواهر و حداقل دوتا یا بیشتر خواهر زاده داشت و تونسته بود یک هفته ی کامل باهاشون وقت بگذرونه. شیرین به نظر میرسید!
با صدای خنده ی آروم جونگین دوباره سرش رو بالا گرفت: مادرم میگفت اگه پیششون نمونم خونم رو ازم میگیره. آخه جایی که توش زندگی میکنم از پدربزرگم بهش رسیده. ولی قول داده که اگه حسابی پسر خوبی باشم اونجا رو میده به خودم. من خیلی اونجا رو دوست دارم! ولی خب...همسایه های پر سرو صدایی داره. وقتی که بچه بودم خیلی دوست داشتم با خانوادم بیام اینجا. پدربزرگم همیشه کلی برامون بستنی یخی میخرید.
با بیرون آوردن زبونش و اشاره بهش گفت: دقت کردی؟ وقتی بستنی یخی میخوری زبونت رنگی میشه. منم همیشه کلشو میکشیدم به زبونم تا رنگش عوض بشه.
کیونگسو تقریبا یادش رفته بود که جونگین چقدر میتونه پر حرف باشه! یک هفته ندیدنش باعث شده بود عصبانیت قبل رو موقع شنیدن صدای کای نداشته باشه. به هرحال نمیشد اون رو متوقف کرد.
با خنده ی آروم کیونگسو چشم هاش گرد شد و با اشاره به خودش گفت: داری به من میخندی؟ آره اخمالو؟ داشتی مسخرم میکردی؟
بدون اینکه حرفی بزنه سرش رو به دو طرف تکون داد و دوباره به طرف میزش برگشت.
لیوان قهوه ای که کیونگسو براش آورده بود رو برداشت و با نشستن روی میز و خیره شدن به پسر عینکی ای که کتابش رو ورق میزد جرعه جرعه اون رو سر کشید.
نگاهی به بیرون انداخت و با صدای ناراحتی گفت: زمستون داره تموم میشه! دلم نمیخواست هیچ وقت آخرش برسه.
از میز پایین پرید و بلافاصله به طرف قفسه ی کتاب ها رفت.
_اخمالو! اینو ببین! تو اینو خوندی؟
با دیدن پسری که بی توجه بهش کتاب میخوند شونه هاش رو بالا انداخت و با صدای آرومی گفت: زخم بستر نمیگیره انقدر اونجا میشینه؟
_اخمالو؟ تو روزا چی میخوری؟ میشه امروز باهم غذا بخوریم؟ ها؟
وقتی باز هم با بی توجهی رو به رو شد صداش رو بالاتر برد.
_میدونی اخمالو...وقتی رفتم سهون داشت گریه میکرد. من مطمئنم کار اون همسایه ی بیریختشه. تازه اومده اونجا ولی سهون خیلی زود باهاش دوست شده.
میدونی امروز چی بهم گفت اخمالو؟ گفت برو پیش همون دوستت که پیشش بودی. فکر کنم تورو میگه! چون اون تنها کسیه که سهون نمیشناستش. وگرنه من و سهون هیچ دوست غیر مشترکی نداریم. توی مدرسه...راستی تو کدوم مدرسه میرفتی؟ نزدیک اینجا بود؟ من و سهون توی یه شهر به دنیا اومدیم اخمالو. ولی قبل از تموم شدن دبیرستان سهون اونا اومدن سئول. منم سال بعدش برای دانشگاه اومدم اینجا. سهونم دقیقا اومد همونجا. میدونی اخمالو...خیلی جالبه که ما دوتا همیشه بهم وصلیم. مگه نه؟ ولی از وقتی اون همسایه ی مزاحمش اومده همه چیز عجیب شده! همش بهم میگه کور. منم خیلی ازش بدم میاد. بعدش یه روز خیلی اتفاقی اینجا رو پیدا کردم. بعدش تورو اینجا دیدم اخمــ ../
+کیونگسو.
_چی؟
+فقط اخمالو گفتنت رو تموم کن! ترجیح میدم حرف های بی سر و تهت رو با اسم خودم بشنوم!
وقتی صدایی از کای نشنید بی اختیار مضطرب شد و با گاز گرفتن گوشه ی لبش به این فکر کرد که احتمالا اسمش انقدر مسخرست که جونگین هیچی بهش نمیگه؟
سرش رو بالا گرفت و وقتی چهره ی متعجب جونگین رو دید استرسش چند برابر شد.
_واو!
درست بعد از این حرف لبخند عمیقی زد با صدای بلندی گفت: اسمتو بهم گفتی؟ پس یعنی الان کامل باهم دوستیم مگه نه؟ من و تو؟ ما دوتا؟
لحظه ی بعد چشم هاش گرد شد و دستش رو روی دهنش گذاشت.
_اووووو! حالا دیگه میتونم به سهون اسمتو بگم! کیونگسو؟ کیونگسو؟ اره؟ درست گفتم؟
وقتی سر کیونگسو دوباره پایین افتاد با همون لبخند تتو شده روی لب هاش دوباره به طرف قفسه ی پشت سرش برگشت و تونست زمزمش رو به گوش اخمالوی گوشه ی مغازه برسونه: کیونگسو...سو...کیونگ...کیونگی...
To be Continued…
ESTÁS LEYENDO
Sinner Angel 🧚♂️
RomanceFiction: Sinner Angel Couple : Kaisoo Genre : Romance, Angst, Fantasy Writer : Honey Bee ......................................................................... کیونگسو هیچ وقت نفهمید چیزی که درگیرش شده نفرینه یا طلسم...اما میدونست هرچی که هست باع...