Part 17 🧚‍♂️

131 61 52
                                    

وقتی بالاخره تونستن سهون نیمه بیدار رو به خونه برسونن بدون اینکه هرکدوم نظر اونیکی رو بپرسه تصمیم گرفتن شب رو اونجا بمونن. به هرحال هیچ کدوم انرژی برگشت به خونه هاشون رو نداشتن.

صبح زود صبح زود با بوی خوش غذایی که زیر بینیش میپیچید بیدار شد.
با چشم های نیمه باز خودش رو به آشپزخونه رسوند و کیونگسو رو درحال آشپزی پیدا کرد.

_چیکار میکنی؟

با شنیدن صدای جونگین با لبخند عمیقی به طرفش برگشت و زودپز روی گاز رو بهش نشون داد.

+جونگین ببین! دارم غذا درست میکنم!

دستی به چشم هاش کشید و با خمیازه ی کوتاهی جلوتر رفت.

_جدا؟ چی درست میکنی؟

+همین الان همسایه ی سهون اومد اینجا! اون بهم یاد داد درستش کنم...میگفت خوبه که سهون بعد از اینکه بیدار شد بخورتش.

_همسایش؟

+آره. لوهان هیونگ!

_لوهان هیونگ؟

تند تند سرش رو بالا و پایین کرد و با ذوق خاصی گفت: خودش گفت اینطوری صداش کنم.

چشم غره ی بی حوصله ای به صورت شاد کیونگسو رفت و نفس عمیقی کشید تا شاید بتونه نوع غذا رو تشخیص بده.

_خب حالا چی درست کردی؟

+سوپ. سوپ خماری. همشو خودم تنها. فکر کنم خیلی خوب شده باشه.

سرش رو بالا و پایین کرد و همونطور که به طرف دستشویی میرفت دستش رو بین موهاش کشید تا از توی هوا جمعشون کنه.

کیونگسو بی اینکه لبخندش رو از روی صورتش جمع کنه به طرف کاسه ای که آماده کرده بود رفت تا برای سهون از سوپی که درست کرده بود ببره.

_کیونگسو؟ عینک منو تو برداشتی؟

با چشم های گرد شده به طرف اتاق دویید و قبل از اینکه گیر جونگین بیوفته در رو پشت سرش بست.

سهون روی تخت دراز کشیده بود و سرش رو بین دست‌های گرفته بود اما با شنیدن صدای جونگین و بعد از اون باز و بسته شدن در به سرعت توی جاش نشست و نگاه گیجی به کیونگسوی ترسیده انداخت.

×هی؟

با شنیدن صدای سهون از خیره شدن به در بسته دست برداشت و به طرفش برگشت.

+سلام!

کمی توی جاش جمع شد و نگاه معذبی به کیونگسو انداخت: هیونگ؟ تو اینجا چیکار میکنی؟

+عاااا...دیشب حالت خوب نبود...من و جونگین باهم بودیم به خاطر همین منم همراهتون اومدم و چون دیروقت بود مجبور شدیم شبو اینجا بمونیم.

سرش رو آروم تکون داد و نگاهش رو به اطراف داد.

کیونگسو جلو اومد و سینی توی دستش رو روی پای سهون گذاشت.

Sinner Angel 🧚‍♂️Onde histórias criam vida. Descubra agora