Part 3 🧚‍♂️

148 79 6
                                    

اینبار وقتی جونگین خودش رو شتاب زده داخل مغازه پرت کرد کیونگسو نه متعجب شد نه ترسید...حتی توی وجودش حس عصبانیت هم شعله ور نشد فقط بی خیالی و بی حوصلگی از اینکه باید منتظر روزی بمونه که بالاخره کای دست از نقش بازی کردن برداره سراغ هدف اصلیش که کیونگسو فکر میکرد مسخره کردنه خودشه بره و مطمئن بود طبق قولی که داده بی حرف منتظر میمونه تا جونگین به اندازه ای که دل درد بگیره بهش بخنده و مسخرش کنه و از اونجا بره. بعدش دوباره زندگیش روی روال برمیگشت.
بعدش میتونست هرچقدر میخواد کتاب بخونه و توجهی به تعداد لیوان قهوه هایی که تو روز میخوره نکنه.
متوجه نگاه تقریبا ناراحت جونگین روی شیر موزی که از دیروز روی میز مونده بود رو حس کرد اما بازم بدون توجه کتابش رو ورق زد.

اما جونگین لبخند همیشگیش رو روی لب هاش برگردوند و به طرف کتاب ها رفت.

_هی اخمالو! تو همه ی اینارو خوندی؟ از کجا یادت میمونه اونایی که نخوندی رو کجا میذاری؟

میدونست قرار نیست جوابی بگیره اما بازم حرف میزد تا هرچقدر که میتونه شانسش رو برای به حرف آوردن پسر امتحان کنه.

_هی راستی! اون روز اینجاها یه آموزش زبان فرانسه دیدم...نمیدونی کجاست؟

+نه.

_من انگلیسی تدریس میکنم...ولی دیروز یکی بهم گفت اگه بتونم از فصل دیگه با بچش فرانسه کار کنم بهم حقوق میده.

لبخند عمیقی زد و ادامه داد: منم گفتم بله!! معلومه که میتونم! ولی وقتی گوشی رو قطع کردم فهمیدم واقعا چه گندی زدم.

کیونگسو بدون اینکه اهمیتی بده کمی از قهوش نوشید و کتابش رو ورق زد. دلش میخواست بگه اگه میخواد میتونه کمکش کنه اما چرا باید بهش کمک میکرد؟
پس بی اهمیت شونش رو بالا انداخت و به کار قبلش ادامه داد.

جونگین به آرومی بهش نزدیک شد و وقتی کیونگسو سرش رو بالا گرفت تونست نگاهی شبیه گربه ی شرک رو توی صورتش ببینه! چرا اینطوری بهش خیره شده بود؟

_هی...میشه یه چیزی ازت بخوام؟

اخم پررنگش سرجاش برگشت و نگاهش رو ازش گرفت.

_لطفا! لطفا! لطفا!

وقتی نگاه عصبانی کیونگسو دوباره روش نشست با لبخند عمیقی گفت: میشه قبول کنی روزا وقتی تمیزکاری اینجا رو تموم کردم تو کتابفروشیت بمونم؟

+نه.

_هی! خواهش میکنم! باشه؟ همسایه های من یه مشت دیوونه ان../

+حق نداری به بقیه بگی دیوونه!

با چشم های گرد به کیونگسو ی عصبانی نگاه کرد و چند بار لب هاش و تکون داد.

_معذرت میخوام...حواسم به حرفام نبود.

وقتی حس کرد جو بینشون کمی آروم تر شده لبخند خجالت زده ای زد و صداش رو کمی پایین تر آورد.

Sinner Angel 🧚‍♂️Where stories live. Discover now