Part 33 🧚‍♂️

64 19 11
                                    

آخرین ظرف رو هم سرجاش گذاشت. کلافه خواست از آشپزخونه بیرون بره که جونگین رو کمی عقب تر پشت سرش دید.

جونگین دو ماگ آبی رنگ بین دست هاش رو بالا گرفت و گفت: بریم بشینیم؟ شیر کم کم داره سرد میشه.

+تو برو؛ یکم کلوچه داریم. میارم باهاشون بخوریم.

گوشه لبش رو بین دندون های گرفته بود و یکسره به این فکر میکرد که کار درستی انجام داده یا نه!
بدون اینکه مشکلش کاملا با جونگین حل بشه درست بود که به خونش دعوتش کنه؟
اصلا میخواست مشکلش رو کاملا باهاش حل کنه؟

با دیدن جعبه خالی از کلوچه های موردعلاقش با چشم هایی که درشت تر نمیشدن شروع به گشتن کابینت کرد.
با پیدا نکردن چیزی گوشیش رو از جیب پشتیش بیرون کشید و به تنها شماره ای که داخلش داشت زنگ زد.

_سویا؟

با شنیدن صدای پدرش کمی توی جاش تاپ خورد و با صدای آرومی گفت: آپا؟

_جانم عزیزم؟

+عاا...حالت خوبه؟

_ما که صبح با هم حرف زدیم. چیزی شده؟ راستشو بگو! کولوچه هات تموم شدن مگه نه؟

+نه! من فقط میخواستم حالتو بپرسم.

با داد کیونگسو پدرش به آرومی خندید و با وجود اینکه پسرش نمیدیدش سرش رو تکون داد: باشه. آره. حالم خوبه. برای فردا صبح هم بلیط برگشت دارم.

+اوممم...خوبه.

_خونه ای؟

+بله.

_پس...من دیگه برم؟

+خب حالا...بازم کولوچه توی خونه داریم؟

با صدای بلند خنده پدرش لب هاش رو آویزون کرد.

_داریم. دو بسته دیگه داخل کابینت کنار یخچاله. میدونستم قبل از اینکه بیام تمومشون میکنی اونا رو برات ذخیره کردم.

+ممنون.

_معذرت میخوام که مجبوری تنها بمونی. فردا شب شام رو باهم میخوریم. باشه؟

+امشب...تنها نیستم.

_جدا؟ کی اونجاست؟ عموت اومده؟ اگه اونه بیرونش کن.

+نه! جونگ...جونگینه.

_اوه! راست میگی؟ از طرف من حتما بهش خوش آمد بگو. خیلی خوشحال شدم دعوتش کردی...هی! شب اونجا میمونه؟

با صدای هیجان زده پدرش چشم هاش رو توی کاسه چرخوند و با بدخلقی گفت: نه خیر. منم دیگه باید برم.

_درسته. مهمونت رو تنها نزار. میبینمت.

بعد قطع تماس شروع به گشتن کرد و با دیدن کلوچه هایی که پدرش آدرسشون رو داده بود نفس راحتی کشید و بعد از چیدنشون داخل پیش دستی به جونگین روی کاناپه ملحق شد.

با دیدن اینکه تلویزیون رو روشن کرده و داره مستند نگاه میکنه ابرو هاش رو با تعجب بالا انداخت اما چیزی نگفت.

جونگین لیوان شیرش رو دستش داد و خودش هم مشغول خوردن شد.

با مزه خوبی که با خوردن اولین کلوچه توی دهنش پیچید لبخند عمیقی زد و بدن خستش رو روی مبل رها کرد.

_آخیش! چطوری انقدر خوشمزست؟

کیونگسو با شنیدن تعریف جونگین طوری که انگار خودش با دست های خودش اون کلوچه هارو پخته با سر بالا رفته گفت: دیدی گفتم بهتر از قهوست؟

_بله عزیزم. پیشنهاد های شما همیشه عالیه...میخوای...فیلم یا یه همچین چیزی ببینیم؟

+نه. همین خوبه.

جونگین باشه کوتاهی گفت و توی سکوت ادامه نوشیدنیش رو سر کشید.
با دیدن لیوان خالی کیونگسو دستش رو به طرفش دراز کرد: من اینارو میبرم.

چند دقیقه بعد، بعد از شستن لیوان ها و پیش دستی و جابه‌جا کردنشون موقعی از آشپزخونه بیرون اومد که کیونگسو روی کاناپه خوابش برده بود.

به اطرافش نگاه کرد و وقتی فهمید باقی جاهای خونه سردر نمیاره به آرومی روی شونش زد.

_هی...کیونگسویا؟...کیونگسو؟

با باز شدن پلک هاش لبخندی زد.

_باید روی تختت بخوابی.

+تو چی؟

_منم دیگه باید برگردم.

با خستگی زیادی که به پلک هاش فشار میاورد توی جاش نیم خیز شد و همونطور که یکی از دست های جونگین رو محکم بین دست هاش گرفته بود به طرف اتاقش رفت.

کیونگسو رو روی تخت خوابوند و به زحمت پتوش رو روش کشید اما دستش هنوز هم بین دست هاش اسیر بود پس تا فرصتش رو داشت نگاه کوتاهی به اتاق بندازه.

کتابخونه نسبتا بزرگی کنار دیوار بود که یکی از طبقه هاش با بازی های فکری و جورچین پر شده بودن. باقی کتاب ها با دقت به عنوانشون که اکثرا داستان های کوتاه مناسب بچه ها بودن نشون دهنده این بودن که کیونگسو از بچگیش محتویات داخل کتابخونه رو تغییر نداده.

نگاهش رو چرخوند و با دیدن گلدونی که چند روز پیش به کیونگسو هدیه داده بود لبخند عمیقی زد.

متوجه کاغذی که روی گلدون چسبیده بود شد. کمی سرش رو جلو برد و با دیدن نوشته روش لبخند کمرنگی زد.

-سرحال بمون نینی. من خیلی دوست دارم.

با شنیدن نفس های آروم کیونگسو دستش رو عقب کشید و با جدا شدن دستش کیونگسو بی اینکه چشم هاش رو باز کنه چرخی زد پشت به جونگین خوابید.
خم شد و بدون اینکه دستش به صورتش بخوره به آرومی عینکش رو از چشمش جدا کرد و روی میز کنار تخت گذاشت.

نگاه دوباره ای به اطراف انداخت و لبخندش بزرگ تر شد.

خوشحال بود. کیونگسو الان زندگی کاملا نرمالی داشت. قهوه خوردن رو کنار گذاشته بود؛ وعده های غذاییش رو جا نمینداخت. یه کار خیلی خیلی بهتر داشت. با پدرش زندگی میکرد و الان خیلی بیشتر از قبل با مردم حرف میزد. اون حالا کاملا به خودش تکیه کرده بود.

با فکر به اینکه ممکنه دیگه جایی توی زندگی کیونگسو نداشته باشه قلبش فشورده اما تلاش کرد افکارش رو دور نگه داره.

کمی عقب رفت و با مطمئن شدن از اینکه صدایی ایجاد نمیکنه بعد از خاموش کردن همه لامپ ها از خونه بیرون رفت.

Sinner Angel 🧚‍♂️Donde viven las historias. Descúbrelo ahora