برای بار سوم خودش رو داخل آینه نگاه کرد و دوباره روی تخت برگشت.
به پشت روش دراز کشید و همونطور که به ماه و ستارههای شب رنگش چشم دوخته بود از فکر خوراکی هایی که قرار بود بخوره لبخند کوچیکی زد.
با باز شدن در توی جاش پرید و بعد از دیدن جونگین از روی تخت بلند شد._بازم که درو همینطوری باز گذاشتی!
+خب منتظر تو بودم! بریم؟
_آره. عینکت یادت نره.
پوزخند پررنگی زد و با شیطنت چرخی به چشمهاش داد: لنز گذاشتم.
ابروهاش رو بالا فرستاد و با دقت به جشمهای کیونگسو نگاه کرد اما قبل از اینکه حرفی بزنه پسر کوتاهتر با حرکات ریزی که نشون از خوشحالیش بود از کنارش رد شد و چند دقیقه بعد هردو کنار هم توی خیابون قدم میزدن.
قبل از اینکه کای بخواد حرفی بزنه کیونگسو سکوت بینشون رو شکست: جونگین؟
_هوم
+تو سهونو دوست داری؟
_یعنی چی؟
+نمیدونم...همینطوری!
_خب...فکر کنم آره! چرا نداشته باشم؟
لبهاش رو محکم روی هم فشار داد و قبل از اینکه جلوی خودشو بگیره سوال دومش رو پرسید: پس چرا اون کارو با من میکنی؟
_کدوم کار؟
سرش رو آروم به دوطرف تکون داد و دوباره سکوت کرد.
اشتباه کرده بود؟...ممکن بود همه ی اونا فقط حاصل تخیلات خودش باشه؟
اصلا چرا باید تو تخیلاتش جونگین اون رو میبوسید؟
تجربش بهش ثابت کرده بود که چشمهاش هیچ وقت دروغ نمیگفتن.+چرا...چرا بعضی اتفاقا بدون اینکه بدونیم تبدیل میشن به مهمترین اتفاق زندگی؟
_نمیفهمم چی میگی کیونگ!
+چطوری ممکنه یه اتفاق کوچیک بتونه مهمترین تیکهی زندگی یه آدم باشه؟ شاید اون اتفاق برای بقیه بیوفته و تاثیری توی زندگیشون نداشته باشه!
دستهاش رو توی جیبش فرستاد و اخم کمرنگی روی صورتش نشست.
_احتمالا بستگی به میزان اهمیتش برای همون آدم داره.+یعنی چی؟
_یعنی مهم اینه که اون اتفاق چقدر براش مهمه! هرچقدر مهمتر باشه تاثیرش هم بیشتره...رسیدیم! همینجا بمون تا برم بلیط بگیرم...بعدشم خوراکی هایی که میخواستی رو میخریم.
بدون اینکه حرفی بزنه توی سکوت به جونگین خیره شد و سعی کرد دقیقتر به حرفهاش گوش کنه.
لب پایینش رو به دندون کشید و زمزمهوار شروع به حرف زدن با خودش کرد.
+یعنی اون براش مهم بوده نه؟ براش مهم بوده که منو...با چیزی که دوباره توی ذهنش مجسم شد خنده ی آرومی کرد و دستی به صورت گرم شدش کشید.
جونگین برگشت اما کیونگسو همچنان با لبخند عمیقی بهش خیره شده بود.
_خوشحالی میخوای امشب قراره همه ی پولامونو خرج کنی کیونگی؟
سرش رو به دوطرف تکون داد و همونطوری که از دست جونگین آویزون میشد به طرف جلو کشوندش و با صدای آرومی گفت: نه! چون باهم اومدیم اینجا خوشحالم...حالام سه تا کورن داگ میخوام.
خندهی بلند جونگین اجازهی حرف دیگهای رو بهش نداد فقط کیف پولش رو از جیبش خارج کرد تا بتونه سفارش های کیونگسو رو حساب کنه.
پونزده دقیقه بعد با خوراکی هایی که روی پاهای جونگین رو پر کرده بودن روی صندلی هاشون نشسته بودن و کیونگسو اهمیتی به شروع شدن فیلم نمیداد.
با باز کردی دوتا از بستههای کورن داگ یکیشون رو به جونگین داد و با خیره شدن به روبهروش شروع به خوردن کرد.
با حس لرزیدن گوشیش تکونی توی جاش خورد و با کنار دادن تنقلات کیونگسو سعی کرد از توی جیب پشتش درش بیاره.
بعد از دیدن اسم سهون خوراکی های کیونگسو رو روی صندلی گذاشت و از سالن بیرون رفت تا جواب بده.
چنددقیقه بعد جونگین پیش کیونگسو برگشت و با جملاتی که خودش هم ازشون سردرنمیاورد خبر از اینکه سو باید تنها فیلمش رو ببینه داد و بلافاصله به طرف خروجی دویید.با گیجی به دور شدن جونگین خیره شد اما این خیلی طول نکشید چون شروع به جمع کردن خوراکی هاش کرد و با قدمهای بلند دنبالش رفت.
+جونگین...جونگین!
با شنیدن صدای کیونگسو به طرفش برگشت و درحالی که با دستهای پر به طرفش میدویید پیداش کرد.
_چرا برگشتی کیونگسو؟
+کجا داری میری؟
_بهت که گفتم! سهون مست کرده. بهم زنگ زدن برم دنبالش. تو برگرد داخل فردا باز همو میبینیم.
+نه منم میام. بعدا میتونیم بازم بیاییم اینجا.
نگاهی به ساعتش انداخت و بدون اینکه بخواد بحث اضافهای بکنه سرش رو تکون داد با گفتن دنبالم بیا راهش رو از سر گرفت.
*****
پونزده دقیقه بعد وقتی بالاخره تاکسی مقابل مقصدشون توقف کرد جونگین بسته خالی چیپس رو از دست کیونگسو بیرون کشید.
_همینجا بمون تا برگردم باشه.
سرش رو بالا و پایین کرد و با رفتن جونگین منتظر به ورودی بار خیره شد
~~~~~
بابت کوتاهی پارت متاسفم
امیدوارم دفعه ی بعد بتونم بیشتر بنویسم
BINABASA MO ANG
Sinner Angel 🧚♂️
RomanceFiction: Sinner Angel Couple : Kaisoo Genre : Romance, Angst, Fantasy Writer : Honey Bee ......................................................................... کیونگسو هیچ وقت نفهمید چیزی که درگیرش شده نفرینه یا طلسم...اما میدونست هرچی که هست باع...