Part 2 🧚‍♂️

161 75 7
                                    

مثل هرروز صبح روی صندلی کوچیکش پشت میز نشسته بود و از لیوان قهوش مزه میکرد.

دیشب نتونسته بود درست بخوابه. هرشب همینطور بود؛ اما حداقل قرص هاش بهش کمک میکردن. ولی انگار دیشب اونا هم باهاش سر لج افتاده بودن.

با اشتیاق کتابش رو ورق میزد و خط به خط رو با دقت میخوند.

با باز شدن یکدفعه ای درب مغازه و صدای فریاد کسی توی جاش پرید و باعث شد کمی از قهوه روی میز بریزه.

با چهره ی برافروخته به عامل کثیفی نگاه کرد و دقیقا پسر دیروزی رو جلوی چشمش دید.

_سلام اخمالو! حالت چطوره؟

با اخم همیشگیش گفت: چطوری میتونم کمکتون کنم؟

_من یه کتاب آشپزی میخوام...برای هدیه!

+نداریم.

_باشه پس خودم دنبالش میگردم.

دستش رو مشت کرد و با اخم همیشگی به مزاحمش خیره شد.

جونگین بدون توجه به نگاه سنگین پسر صاحب مغازه توی قفسه هارو دید میزد تا چیزی برای خودش دست و پا کنه.

_میدونی اخمالو؟...کتاب رو برای خودم نمیخوام! من خیلی آشپزیم‌ خوبه. باور کن! کتاب رو برای سهون میخوام. گفته بودم سهون کیه؟ اون تنها دوستیه که دارم! البته خب...اون واقعا احمقه! دیروز رفته بودم خونش و با یه آشغال دونی مواجه شدم! تو نمیدونی اونجا چقدر بوی بد میومد!...بهش گفتم اینکه هنوز دانشگاه میره و خرجش رو پدر مادر بیچارش میدن دلیل نمیشه تو همچین جایی زندگی کنه! آخه میدونی اون دوسال ازم کوچیکتره. برای همین هنوز درسش تموم نشده. دیروز مثلا میخواست برام غذا کنه اما حتی رشته های رامیونش رو هم شفته کرد! باور نمیکنی؟ شبیه پوره سیب زمینی شده بود! بعد مجبورم کرد روی مبل کنار یه لنگه جوراب با بوی باقالی بشینم تا یه چیزی برای خوردن جور کنه. شاید تصورش سخت نباشه اما شک نداشته باش که مزه ی تخم مرغ آب پز با شیر کاکائو اصلا خوب نیست! ولی هون طوری اون ترکیب مزخرف رو میخورد انگار از بهترین رستوران های دنیا براش استیک سرو کردن! برای همین اومدم اینجا تا بشریت رو از آشپزی‌های مزخرفش نجات بدم..همین الان هم شانس آوردم که مسموم نشدم!

با دیدن کتاب قطوری که نوشته ی آشپزی آسان روش به چشم میخورد با خوشحالی توی جاش پرید از توی قفسه های خاک گرفته بیرون کشیدش.

_ایول پسر! پیداش کردم!

با سرخوشی راه اومده رو برگشت و چند ثانیه بعد دوباره مقابل میز پسر عینکی بود.

_دیدی پیداش کردم اخمالو!؟ ولی جدا تو باید اینارو طبقه بندی کنی! من اینو کنار یه کتاب آموزش زبان فرانسه پیدا کردم! ربطشون دقیقا مثل تخم مرغ آب پز و شیرکاکائوعه! اونارو میشه خورد اینا هم هردوشون کتابن!...تا حالا دقت کردی؟ من خیلی به شباهت ها و تفاوت ها علاقه دارم! من بیشتر وقتمو توی باشگاه میگذرونم. اونجا همیشه پر از سر و صداست. اما تو کل روز اینجایی. اینجا همیشه ساکته و من خیلی سکوتشو دوست دارم.

کیونگسو با لحن کاملا خنثی ای گفت: تو داری بهمش میریزی.

جونگین اول با تعجب ابروهاش رو بالا انداخت اما بعد از اینکه منظور پسر رو فهمید با خجالت لب هاش رو توی دهنش کشید و با صدای آرومی گفت: درست میگی!...ولی من میتونم با استفاده از سکوت اینجا به هرچی که میخوام فکر کنم. پس میتونیم باهم ازش لذت ببریم.

هنوز ثانیه ای پشیمونیش نگذشته بود که دوباره شروع به سخنرانی کرد.

_هی راستی! من واقعا عاشق کتابم. البته نه همه ی کتاب ها ولی واقعا رمان های عاشقانه رو دوست دارم.

+همونطور که اسم درست و کامل نویسنده ی جین ایر رو میدونستی؟

صدای کیونگسو زیادی بی حس و حالت بود اما محتوای جمله ها کای رو خوشحال کردن.

_هی پس تو یادته؟...اوه البته این ماله دیروزه اما تو طوری رفتار میکردی انگار اصلا برات مهم نیست!

+نیست.

_خب به هرحال داشتم میگفتم! من حاضرم از فردا بیام اینجارو حسابی برات مرتب کنم...هیچ پولی هم نمیخوام ولی باید هروقت خواستم کتاب هاتو بهم قرض بدی.

با لبخند دستش رو جلو برد و با لحن شادی گفت: قبول؟

+نه.

_اوکی...پس راس ساعت هشت میام اینجا...البته گفته باشم! فردا نمیتونم زیاد بمونم چون باید برم باشگاه. دفعه ی پیش یه بچه پولدار چاقالو بهم گفت اگه براش برنامه غذایی و ورزشی بنویسم کلی پول بهم میده. پس باید ساعت یازده اونجا باشم...میدونی اونا معمولا دیر از خواب بیدار میشن...تو چی؟ تو زود میای اینجا؟ روزا غذا چی میخوری؟ اوه راستی! از اون غذا فروشی نزدیک اینجا دوکبوکی خریدم. مزش فوق‌العادست! بهت پیشنهاد میکنم حتما ازش بخوری...خب‌.‌..حالا چقدر باید برای این کتاب پرداخت کنم؟

+صد هزار وون.

بلافاصله چشم هاش سه برابر بزرگ شدن با گیجی به کتاب بین دست هاش نگاه کرد.
_قیمت روی جلد...حتی نصف اینم نیست!

+پس میتونی نخریش.

_اوه!

با لب های آویزون مبلغی که پسر گفته بود رو بهش داد و با صدای ناراحت و آرومی گفت: پس چند روز بی ناهار میمونم!...تدریس خصوصی بعدیم برای یک هفته ی دیگست!

سرش رو بالا آورد و با اخم غلیظی به کیونگسو خیره شد.
و کیونگسو اگه میخواست صادق باشه...اخم پسر تا حدی ترسوندش! شاید عصبانیش ترسناک بود...؟!

_اینا همش تقصیر سهونه. مگه نه؟ اصلا چرا بدمش به اون؟ برای خودم نگهش میدارم! اون به اینکه اینو براش خریدم اهمیتی نمیده.

اینبار نوبت کیونگسو بود که با تعجب به کای نگاه کنه.

لبخند جونگین بلافاصله روی لب هاش برگشت و با خوشحالی گفت: هی تو وقتی اخم نمیکنی خیلی بامزه میشی!

با تحلیل جملش ابروهاش بلافاصله دست توی دست هم انداختن و دوباره توی هم گره خوردن.

کای نگاهی به میز مقابلش انداخت و گفت: میزت رو هم کثیف کردی! باید بیشتر حواستو جمع کنی.

کیونگسو نگاهی به کتاب بین دست های جونگین انداخت و به این فکر کرد چطوری میتونه اونو توی دهن پسر مقابلش جا بده تا دیگه صداش رو نشنوه؛ اما با یادآوری اینکه ممکنه کتاب ارزشمندش که تا لحظاتی بعد به فروش میرفت با بزاق دهن پسر کثیف بشه از کاری که میخواست بکنه پشیمون شد.

جونگین با ابروهای بالا پریده نگاه دوباره ای به کیونگسو انداخت و گفت: میشه من نصف پول رو هفته دیگه بدم؟ باور کن باید غذا بخورم! این روزا مردم حتی کمتر معلم خصوصی برای بچه هاشون میگیرن یا اگرم بگیرن من توی اولویت نیستم.

لب هاش رو آویزون کرد و سعی کرد تاثیرگذار باشه.

_میشه؟

چند بار پلک زد و به چشم های معصوم مقابلش که از پشت عینک نازکی بهش خیره بودن نگاه کرد.
تنها وجه مشترکش با پسر رو مخ روبه‌روش عینک های روی چشمشون بود.

پلک هاش رو روی هم فشار داد و سعی کرد دلسوزی رو کنار بزاره.
اینطوری شاید حداقل اون دیگه به دیدنش نمیرفت.
پس قاطعانه تو چشم‌هاش زل زد و گفت: نه‌.

صدای نفس طولانی و ناامید جونگین توی فضای نسبتا خالی پیچید و چند دقیقه بعد پول روی میز قرار گرفت.

کیونگسو با اخم های توی هم رفته دستش رو دراز کرد تا کتاب رو از جونگین بگیره.

+بسته بندیش میکنم.

کتاب رو به کیونگسو داد و توی فرصت کوتاهی که داشت نگاه دوباره ای به اطراف انداخت.
با کمی سلیقه اینجا میتونست یکی از بهترین کتابفروشی های شهر بشه.

پلاستیکی که مقابلش گذاشته شد رو برداشت و با لبخند قدردانی خم شد و با صدای بلندش از کیونگسو تشکر کرد.

با خروجش کتاب رو از داخل پلاستیک بیرون کشید و با لب های آویزون گفت: واقعا ارزشش رو../

با افتادن چیزی از لای کتاب با کنجکاوی خم شد و از روی زمین برش داشت.

پولی بود که چند دقیقه ی پیش به صاحب بداخلاق مغازه داده بود.
ذره ای ازش کم‌ نشده بود. دقیقا همون مقداری که از کیف پولش خارج کرده بود حالا دوباره بین دست هاش بود.

با لبخندی که حالا عمیق تر از هر موقع دیگه ای بود به پشت سرش نگاهی انداخت و طوری که انگار کیونگسو صداش رو میشنوه جملش رو کامل کرد.

_ارزشش رو داره. من اینو جبران میکنم.

*****

به ساعت نگاهی انداخت و وقتی دید کاملا به موقع رسیده با خوشحالی وارد شد و سلام بلندی کرد.

پسرک پشت میز با وحشت از جاش بلند شد و بلافاصله عینکش رو روی چشمش گذاشت.

بی اهمیت به چهره ی متعجب کای عینک رو روی چشمش فشار میداد و نفس های عصبی ای میکشید.

_هی! واقعا لازمه کل روز عینک بزنی؟

صورتش رو جلو برد و بدون توجه به اخم کیونگسو خواست توجهش رو جلب کنه.

_اینجا رو ببین! من لنز میزنم. اینطوری خیلی راحت تره.

اخم کیونگسو کم کم محو شد و با تردید به جونگین نگاهی انداخت.
بدون اینکه اختیاری داشته باشه سوالش رو بلند پرسید: لنز...گذاشتی؟

کای سریع سرش رو تکون داد و دوباره شروع به حرف زدن کرد.

_آره! بعضی وقتا ازشون استفاده میکنم.

بی توجه به حرف هاش به چشم هاش خیره شده بود و همه چیز رو توی ذهنش مرور میکرد.
اگه بدون عینک بهش نگاه میکرد چیزی نمیدید؟

برای گرفتن جواب سوالش خیلی آروم عینک رو از رو چشم هاش برداشت و دوباره به چشم های کای خیره شد.

خبری نبود. هیچ اتفاقی نیفتاد. کیونگسو هیچ چیزی توی چشم های پسر قد بلند ندید.
شاید لنز واقعا تاثیر گذار بود...!؟

نگاهش رو پایین تر برد و با دیدن‌ لبخند بزرگ پسر اخم پررنگی کرد و با عقب کشیدنش فورا عینکش رو سرجاش برگردوند.

قدمی عقب رفت و با صدای آرومی پرسید: چطوری میتونم کمکتون کنم؟

جونگین بدون توجه به سوالش با حیرت به کیونگسو خیره شده بود.

_هی تو...تو بدون عینک...بدون عینک چهرت کاملا تغییر میکنه! تا حالا کسی بهت گفته چشم هات واقعا خوشگلن؟

اخم کیونگسو پررنگ تر شد و سرش رو پایین انداخت.

جونگین لب هاش رو روی هم فشار داد و با صدای آرومتری گفت: اوه! متاسفم...فکر کنم از کلمه ی خوشگل خوشت نیومد...اما حتما امتحانش کن. تو واقعا خو...امم واقعا خاصی.

چند بار پلک زد و با گیجی به اطراف نگاه کرد. نمیدونست اسم احساسی که باهاش درگیره چیه اما اصلا از وضعیتش راضی نبود.

جونگین با لبخند به گونه های صورتی رنگش خیره شده بود. خوشحال بود حسی جز عصبانیت رو به پسر روبه‌روش انتقال داده. حتی اگه اون حس خجالت باشه.

_خب...همونطوری که قول دادم کمکت میکنم اینجارو حسابی مرتب کنی.

کیسه ی توی دستش رو بالا گرفت و با غرور گفت: وسائل تمیز کاری هم آوردم.

میدونست اگه چیزی بگه فقط باعث میشه جونگین دوباره شروع به حرف زدن کنه و زمان تموم شدن حرف هاش دست خداست؛ پس بدون اینکه چیزی بگه پشت میز برگشت و کتابی که تازه شروع کرده بود رو باز کرد.

فقط کافی بود امروز رو تحمل کنه. بعدش خود کای خسته میشد و دوباره زندگیش به روال قبل برمیگشت.

جونگین بین کتاب ها میگشت و سعی میکرد موضوعات مختلف رو دسته بندی کنه.

_هی اخمالو! تو اینو خوندی؟ از جلدش خوشم میاد.

نگاه گذرایی بهش انداخت و زیر لب گفت: به پشتش نگاه کن.

جونگین خوشحال از جوابی که گرفته بود کتاب رو برگردوند و با دیدن تیتر کتاب چشم هاش تغییر سایز دادن.

_خب...فکر نکنم احتیاجی به این آموزش های زناشویی داشته باشم.

کیونگسو با دیدن واکنشش خنده ی آرومی کرد و سرش رو تکون داد.

با حس سکوت عجیب اطرافش دوباره سرش رو بلند کرد و دید جونگین بدون هیچ حرفی بهش خیره شده.

لحظه ای به خودش اومد و دید لبخندش هنوز هم روی لب هاش جا خوش کرده.

بلافاصله اخم پررنگی کرد و سرش رو پایین انداخت.

زیر لب به کای فحش میداد اما خودشم نمیدونست دقیقا چرا عصبانیه! اصلا حسی که داشت عصبانیت بود؟

جونگین سر کار قبلش برگشت و دوباره شروع به حرف زدن کرد.

_میدونی! تو قابلیت های زیادی بجز اخم کردن داری. من مطمئنم اگه یکم ابرو هات رو از هم فاصله بدی خوشگل ترین دختر دنیا عاشقت میشه.

با کنجکاوی یکی از کتاب هارو برداشت و شروع به خوندن کرد.
بعد از چند دقیقه سراغ کتاب دیگه ای رفت.
چند ساعت بعد وقتی یکی از قفسه هارو تمیز کرد کتاب هارو توش جا میداد که صدای پسر باعث شد با تعجب به طرفش برگرده.

+ببین...اگه قراره آخرش رو با خندیدن به من تموم کنی...لطفا زودتر انجامش بده. بیشتر از این نمیتونم تحمل کنم. قول میدم چیزی نگم و بزارم هرچقدر که میخوای بخندی.

_چی؟

قبل از اینکه جوابی بشنوه تلفنش به صدا درومد و بلافاصله بعد از جواب دادن صدای آشنا و عصبانی ای توی گوشش پیچید و باعث شد با وحشت به ساعتش نگاه کنه و بعد از دیدن عددی که عقربه ها نشون میدادن به سرعت به طرف در دویید و قبل از اینکه بیرون بره با عجله به طرف کیونگسو برگشت و جمله هاش رو پشت سر هم ردیف کرد.

_هی اخمالو! واقعا متاسفم. الان باید برم اما امروز عصر بازم میام تا کارمو تموم کنم.

بدون اینکه منتظر جواب بمونه به سرعت از کتابفروشی بیرون رفت و شروع به دوییدن کرد.

*****

روی صندلی کوچیک پشت میزش نشسته بود و کتابش رو ورق میزد و با فرود اومدن چیزی روی میزش سرش رو بالا گرفت و مزاحم هرروزش رو دید.

_چطوری اخمالو؟

به بطری کوچیک روی میز اشاره کرد و با لبخند عمیقی گفت: شیر موز...خودمم خوردم اما این برای توعه.

نی سفید رنگ رو کنار بطری گذاشت و بدون اینکه چیزی بگه به طرف کتاب های بهم ریخته ی گوشه ی مغازه رفت و کار دیروزش رو بدون توجه به کیونگسوی عصبانی ادامه داد.

همونطور که با لبخند عمیقی کتاب هارو بعد از گرد گیری داخل قفسه ها میگذاشت شروع به حرف زدن کرد: میدونی...بابت دیروز عصر متاسفم. میخواستم بیام اما جدا فرصتش پیش نیومد. اون پسر چاق و پولداری که برنامه میخواست رو یادته؟ نیم ساعت دیر سر قرارم باهاش رسیدم و انقدر عصبانی بود که حس میکردم میتونه فقط با نشستن روی صورتم خفم کنه!

با حرف خودش شروع به بلند خندیدن کرد نگاهی به کیونگسو که با نگاه خنثی ای بهش خیره شده بود انداخت.

صداش رو صاف کرد و یه کتاب دیگه رو به کتاب های دیگه اضافه کرد.

_اما من یه برنامه ی عالی بهش دادم و تونستم یه پول حسابی به جیب بزنم!

اشاره ای به شیرموز دست نخورده روی میز کرد و دوباره گفت: برای همین منم برات اونو خریدم. باید شام مهمونت میکردم ولی هنوز نمیتونم اینقدر خرج کنم. پس لطفا همینو ازم قبول کن تا دفعه ی بعد ببرمت یه رستوران خوب.

بعد از نیم ساعت کای حرف برای زدن کم آورد و بالاخره چند دقیقه سکوت مغازه ی قدیمی رو فرا گرفت و در کمال تعجب اینبار کیونگسو بود که لب باز میکرد.

+چرا دوباره اومدی؟

با چشم های گرد سرش رو چرخوند و وقتی فهمید توهم نزده چند بار لب هاش رو برای جواب دادن باز و بسته کرد اما اصلا متوجه منظور پشت حرف هاش نمیشد تا بتونه براشون جوابی پیدا کنه!

_یعنی چی؟

+دیروز هم بهت گفتم. اگه توهم قراره مثل بقیه آخرش با صدای بلندت بهم بخندی و مثلا بخوای مسخرم کنی هیچ مشکلی ندارم. فقط نمیخوام بیشتر از این احمق جِلوَم بدی کیم جونگ مین! فقط زودتر چیزی که توی سرته رو اجرا کن و برو. قول میدم فقط نگات کنم تا بتونی هرچقدر که میخوای بخندی.

چهره ی شاد جونگین در عرض چند ثانیه به یه خمیر وار رفته تبدیل شد و سعی میکرد لب های آویزون شدش رو جمع کنه تا بتونه حرف بزنه.

_کیم...کیم جونگین.

+چی؟

_اسمم جونگینه نه جونگ مین...و...اصلا نمیدونم چی میگی! من نمیخوام مسخرت کنم!

کلافه دستش رو روی صورتش گذاشت و بدون اینکه بیشتر بحث کنه گذاشت باز هم با جریان زندگی جا به جا بشه.

با چشم های ناراحتش به شیر موز دست نخورده ی روی میز نگاهی انداخت و وقتی دلیل واقعی اونجا بودنش و چهره ی پدر کیونگسو جلوی چشم هاش نقش بست لب هاش رو محکم روی فشار داد و با عذاب وجدانی که نمیدونست از کجا اومده به کارش ادامه داد.
حس میکرد یکی از همون ادم هاییه که کیونگسو دربارشون حرف میزنه اما راهش پیچیده تر یا شاید بدتر از اونا بود.

Sinner Angel 🧚‍♂️Opowieści tętniące życiem. Odkryj je teraz