Part 21 🧚‍♂️

175 67 119
                                    

جیهو آروم دستش رو روی میز کوبید انگشت اشارش رو طرف جونگین گرفت.

×اگه بخوای میتونم توی شرکت پدرم برات کار جور کنم جونگین! داری اینطوری وقتتو هدر میدی. مدرکی که داری ارزشش بیشتر از این حرفاست. به عنوان یه مترجم اونجا حقوق خوبی بهت میدن. میتونه برات تجربه ی خوبی بشه.

سهون با هیجان به پهلوی جونگین کوبید و سعی کرد حرف دوستش رو تایید کنه.

+راست میگه جونگین! خیلی موقعیت خوبیه!

جونگین با تعجب محتویات داخل دهنش رو قورت داد و نگاه کوتاهی به سهون انداخت. دقیقا یادش نمیومد کی مرکز توجه دوستاش قرار گرفته.

_راستش...پیشنهادت واقعا خوبه اما من فکر نکنم هنوز آماده ی همچین چیزی باشم...اما اگه یه روز خواستم حتما خبرت میکنم. ممنون از پیشنهادت.

با بلند شدن سوهیون توجه بقیه بهش جلب شد.

-زود باشین بلند شین! هممون میریم کاراکوئه. میخوام تا پاره شدن گلوم آهنگ بخونم!

جونگین با وحشت لباس سهون رو کشید و سعی کرد توجهش رو جلب کنه.

_من میخوام برم خونه!

+یاا! نمیشه. بعد از این همه مدت اومدیم بیرون...نمیتونی بپیچونی جونگین! حتی اگه منم بذارم بقیه اجازه نمیدم!

_بهت قول میدم گوشات با صدای سوهیون کر میشه سهون!

+اگرم بشه بهتر از اینه که مثل تو شکل پیرمردا رفتار کنم.

از جاش بلند شد و جونگین رو هم همراه خودش بلند کرد تا دنبال بقیه برن.

+زود باش جونگین. قراره تا صبح بیدار بمونیم.

*****

مطمئن نبود اما احتمال میداد ساعت از یازده گذشته بود که از خونه ی سهون بیرون زد.

اینطوری نبود که ازشون متنفر باشه...اما اکثر دوست هاش دو ویژگی که جونگین ازش فراری بود رو داشتن.
پرادعا و احمق!

همین مقدار کمی هم که رضایت به دیدنشون میداد به خاطر سهون بود!
نمیدونست چی توشون دیده که وقت گذروندن باهاشون رو انقدر دوست داره.

درحالی که شکمش از گرسنگی به التماس افتاده بود وارد کتابفروشی شد اما با دیدن دو زلزله ی آشنای زندگیش بی اختیار جمله ی بلندش از بین لب هاش خارج شدن.

_وات د فاک؟

×فاک؟

-سامچون اومدی؟

کیونگسو با چشم های گرد شده جلوی گوش های یکی از دخترا رو گرفت و وحشت زده به اون یکی خیره شد.

+جونگین چرا جلوی بچه ها فحش میدی؟

جونگین با یادآوری موقعیت با ذوق زیاد به طرف خواهرزاده هاش دویید و هردوشون رو توی بغلش کشید.

Sinner Angel 🧚‍♂️Tempat cerita menjadi hidup. Temukan sekarang