سرش رو به نشونهی تایید تکون داد و گفت:
-ریوجین و یونجون، مگه اون ها دوستت نیستن؟بخاطر اطلاعاتی که پسر مقابلش ازش داشت یک قدم به عقب برداشت و بهت زده لب زد.
-تو از کجا میدونی اون ها دوست های من هستن؟به سادگی جواب دختر مقابلش رو داد.
-چون دیدمشون که چند بار در هفته به اینجا میان و باید بگم من اون ها رو میشناسم!دستش رو لای موهاش کشید و در آخر بهمشون ریخت.
-هضمش برام خیلی سخته و از طرفی نمیتونم به حرف های عجیبت اعتماد کنم.-میدونم الان گیجی اما باید بهت بگم...
دستهای یونا رو تو دست هاش گرفت و ادامه داد.
-تو این مدت که بعنوان بلک کنارت بودم حس هایی بهت پیدا کردم...یونا من عاشقت شدم.دست هاش رو از دست های پسر بیرون کشید و بیشتر از قبل ازش فاصله گرفت.
-مزخرفه!نگاهش رو به مردمک های مشکی مقابلش داد و گفت:
-تو که انتظار نداری چون وقتی گرگ بودی باهات اوکی بودم بهت بگم که دوستت دارم و از این جور چیز ها...نفسش رو با صدا بیرون داد و کمی بعد اضافه کرد.
-یه غریبه وارد خونهام شده و جلوم تبدیل به گرگ شد، بهم میگه دوست هام هم مثل خودش هستن و حالا هم که میگه عاشقمه...دیگه چی از این بهتر!قدمی به طرف دختر گیج و شوکه مقابلش برداشت و سعی کرد آرومش کنه.
-میدونم برای یه انسان درکش سخته اما این حقیقت داره...باید حداقل تو فیلم ها همچین چیزی رو میدیدی!بیتفاوت شانهاش رو بالا انداخت و گفت:
-من فقط فیلم هایی که 'ارواح به انسان ها حمله میکنن و در آخر نابود میشن' رو میبینم.-چه خشن...
دستش رو به طرف خروجی کلبه گرفت و با لحن دستوری گفت:
-از خونهی من برو بیرون.-میخوای دوباره بلک بشم؟ تو که بلک رو دوست داشتی!
مردمک هاش رو تو کاسه چرخوند و پسر رو بطرف در هلش داد و تند تند کلمات رو به زبان اورد جوری که لحظهای شبیه به یک رپر زیر زمینی بنظر رسید.
-نه، من باهات درباره اینکه چقدر از برادرم ناراحتم، چقدر بدبختم، حتی درباره چیز های خجالت آور زیادی حرف زدم. الان که اینجوری روبه روم ایستادی فقط باعث میشی بیشتر از قبل شرمنده بشم.دست هاش رو روی صورتش گرفت و اجازه نداد پسر جذاب مقابلش صورتش رو ببینه.
-دارم از خجالت آب میشم و از طرفی حس های عجیبی دارم!افکارش درباره حسی که به یه گرگ مشکی داشت رو پس زد و پسر رو بیشتر بطرف خروجی هل داد.
-لطفا الان برو. فقط برو!-من همین اطراف هستم، اگه چیزی شد فقط کافیه جیغ بکشی تا من بیام.
یونا بلافاصله با ولوم نسبتا بالایی در جوابش گفت:
-نباش، همین اطراف نباش. بهتره به خونهات برگردی. به جایی که الان باید توش باشی!
YOU ARE READING
𝖌𝖗𝖊𝖘𝖊𝖆𝖑𝖆
Werewolfو آخرین صدایی که به گوش رسید متعلق به پیرزنی بود که گفت: سرنوشت همیشه کار خودش رو میکنه و شما دوتا وقتی کنار هم قرار بگیرید مرگ خیلی ها رو رقم میزنید پس هرگز حتی یک قدم هم به سمت این مرد بر ندار... ↝ʙᴏʏ×ɢɪʀʟ ↝ɢᴇɴʀᴇ: ᴅʀᴀᴍᴀ, ᴍʏꜱᴛᴇʀʏ, ꜱᴍᴜᴛ, ᴏᴍᴇɢᴀᴠᴇʀꜱ...