-من همیشه به اینکه ممکنه چه احساسی پیدا کنی فکر میکنم و نمیخوام اذیت شدنت رو ببینم.
جونگکوک بعد از تموم شدن حرف هاش ازش فاصله گرفت و به سمت در رفت.
احساس میکرد همچین صحنهای رو قبلا هم دیده بود. قبلا هم توسط شخصی طرد شده بود.
دقیقا هشت سال پیش نامجون هم مثل جونگکوک بعد از گفتن اینکه چقدر به فکرشه اتاق رو ترک کرد و بعد از اون دیگه برنگشت. درسته که چند ماه درمیون یک بار اون هم فقط برای چند ساعت به دیدنش میاومد اما این باعث نمیشد که متوجه طرد شدنش نشه!
حالا دوباره همون احساس و همون موقعیت به سراغش اومده بود.
نامجون هم درست مثل جونگکوک هم مقصر بود و هم نبود. اون هم برای صلاحش دست به کاری زد و باعث عصبانیتش شد.
با صدای چرخیدن دستگیرهی درب شتاب زده سمتش چرخید و کاری که کمی قبل جونگکوک کرد رو اینبار اون انجام داد.
دستش رو دور کمر جونگکوک حلقه زد و سرش رو روی کتفش گذاشت.
درسته که میخواست از جونگکوک فاصله بگیره و تنها باشه اما حالا اين رو نمیخواست! حتی اگه خودش هم گفته باشه جونگکوک حق نداشت واقعا تنهاش بذاره!
درحالی که بغض به گلوش چنگ زده بود کلمات رو شمرده شمرده به زبون اورد.
-دروغگو! به من قول داده بودی هرچی که بشه تنهام نمیذاری ولی تو که به همین راحتی داری میری...دلش میخواست بیشتر از این ازش گله و شکایت کنه اما با شکسته شدن بغضش و اشک هایی که مثل همیشه به سرعت راهشون رو پیدا کردن، موفق به زبون آوردن تمام جملات توی سرش نشد.
با حس چرخیدن جونگکوک به سمتش کمی ازش فاصله گرفت و دستش رو از دور جونگکوک برداشت.
با پشت دستش قطرات اشکی که به انتهای صورتش رسیده بودن رو پاک کرد. نمیتونست اشک هاش رو کنترل کنه و دیدن جونگکوک که سرش رو پایین انداخته بود باعث شدت گرفتن اشک هاش میشد.
دستش رو مشت کرد و به بازوی عضلانی مرد مقابلش کوبوند.
-من فقط هجده سالمه! چطور میخوام یه بچه رو...با کشیده شدنش در آغوشی که براش بیقراری میکرد و حس رایحهی تلخ قهوه که براش شیرینتر از هر زمانی شده بود، به جملهش ادامه نداد.
جونگکوک هیچ وقت دلش نمیخواست مادر شدن رو به یونا تحمیل کنه اما این اتفاقی که افتاد و کاری ازش ساخته نبود!
وقتی یونا گفت که فقط هجده سالشه قلبش به درد اومد. اون دختر کوچک تر از چیزی بود که توانایی بزرگ کردن یه بچه رو داشته باشه.
یونا رو به خودش فشرد و سرش رو به گردنش نزدیک کرد و درحالی که قطرات اشکش به آرومی روی تیشرت دختر سقوط میکردن، با شرمندگی گفت:
-متاسفم! نمیخواستم، واقعا نمیخواستم این اتفاق بیفته.صدایی که یونا برای اولین بار لرزیدنش رو شنید، باعث شد دلیل اشک های خودش رو از یاد ببره و برای بهتر شدن حال مردی که عاشقش بود تلاش کنه!
حالا برای یونا کلمهی قدرتمندی مثل "عشق" پر معنا شد. احساسی به اسم عشق که باعث شد با وجود دلخور و ناراحت بودن از جونگکوک دست از اشک ریختن برداره چون میدونست اشک هاش چه تاثیری روی جونگکوک میذاره و با حس خیس شدن شونهش دست هاش رو دور جونگکوک حلقه کنه و بهش بگه که باهم از پس این هم میتونن بر بیان!
یونا نمیتونست احساساتش رو کنترل کنه و حالا که تو حساس ترین موقعیت زندگیش قرار گرفت گذشتن ازش رو انتخاب کرد. جونگکوک اون شب تصمیم اشتباهی گرفت که بنظر خودش تو اون لحظه درست ترین تصمیم ممکن بود و نتیجهش موجود کوچکی شد که حالا تو وجود اون به آرومی رشد میکرد. یه بچه کوچک که تکهای از وجود هردوشون بود. با وجود تمام اتفاقات نمیخواست بیشتر از این بهش پیله کنه. ترسی که یکباره به سراغش اومده بود باعث میشد دلش بخواد چشم هاش رو روی همه چیز ببنه و خودش رو تو آغوش الفای مقابلش پنهان کنه.
جونگکوک سرش از روی شونهی یونا برداشت و وقتی باهاش چشم تو چشم شد قطره اشکی از چشمش روی گونهش لیز خورد. بوسهای به دستی که به سرعت سمت گونهش به قصد پاک کردن اون قطره اشک اومد، زد و لب هاش رو به پیشونی یونا رسوند.
آروم گرفتن دختر و بخشیدنش و از همه مهم تر قبول کردن موقعیتی که توش بودن، همه و همه باعث آروم گرفتن قلبش شد.
یونا کی انقدر بزرگ شده بود؟
باور اینکه حالا باید برای بچهی تو راهیشون اسباب بازی بخرن سخت بود.
هشت سال چه به سرعت گذشت!
بوسهی دیگهای به موهای مشکی دختر زد و اون رو بیشتر از قبل به خودش فشرد و سرش رو تو گردن دختر فرو برد.
-یونا حالا دیگه گریه نکن! هیچ وقت گریه نکن!
YOU ARE READING
𝖌𝖗𝖊𝖘𝖊𝖆𝖑𝖆
Werewolfو آخرین صدایی که به گوش رسید متعلق به پیرزنی بود که گفت: سرنوشت همیشه کار خودش رو میکنه و شما دوتا وقتی کنار هم قرار بگیرید مرگ خیلی ها رو رقم میزنید پس هرگز حتی یک قدم هم به سمت این مرد بر ندار... ↝ʙᴏʏ×ɢɪʀʟ ↝ɢᴇɴʀᴇ: ᴅʀᴀᴍᴀ, ᴍʏꜱᴛᴇʀʏ, ꜱᴍᴜᴛ, ᴏᴍᴇɢᴀᴠᴇʀꜱ...